وبلاگ رایگان دانلود فیلم و سریال رایگان ساخت وبلاگ رایگان
حذف در پنل کاربری [X]
وقتي اندوه به سر انگشت ماجرا ميرسد

ابزار وبمستر

مرور

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۱۲
خطوط

بايد دوباره بار هستى رو باز كنم و احساسات ترزا را مرور. 

"آن كس كه خود را در اختيار ديگري ميگذارد بايد پيشاپيش _ همچون سربازي كه تسليم ميشود _ سلاح‌هاي خود را به دور اندازد و در حالي كه خود را بي دفاع ميبيند، در انتظار خوردن ضربه باشد."

"آيا مرا دوست دارد؟ آيا كسي را بيش از من دوست داشته است؟ آيا كدام يك، يكديگر را بيشتر دوست داريم؟
آيا تمام اين پرسشهايي كه عشق را مي‌آزمايد، آن را ارزيابي ميكند و ميشكافد، عشق را در نطفه خفه نميكند؟ 
اگر ما شايستگي براي دوست داشتن نداريم، شايد بخاطر آن است كه خواهانيم تا دوستمان بدارند، يعني از ديگري چيزي (عشق) را انتظار داريم، به جاي آن كه بدون ادعا و توقع به سويش برويم و تنها خواستار حضورش باشيم."

-بار هستى/ ميلان كوندرا

 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

درمان

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۱۱
خطوط

احتمالا از آبان شروع شد. يعنى هشت ماه گذشته. هيچوقت نقابم رو برنداشتم. هر جلسه ماسكم قطور تر ميشد و جورى چسبيده بود بهم كه نه حوصله شو داشتم و نه ميخواستم كه برش دارم. ميدونستم ترس شديد از قضاوت دارم و الان ديگه مطمئن شدم. ميدونستم وصله ناجورم و دغدغه هام چيزاى ديگه ست. چيزايى كه ميدونستم دلم نميخواد ازشون براى اون جمع بگم. من احساس امنيت نميكردم، اونجا فضاى امن من نبود، تقصير اونا نبود، انگار كه من نخواستم اينطور بشه. من دراى ذهن و قلبم رو براى كساى ديگه باز ميكردم و ظرفيتم پر بود و نميتونستم ادماى ديگه رو از دراى بسته م عبور بدم. هر جلسه بعد از پايانش قلبم سنگين ميشد و گلوم پر بغض. گاهى گريه ميكردم و گاهى نميكردم. ميگفتن وقتى حرف ميزنن رهاتر ميشن. و من حرف نميزدم و سنگين تر ميشدم. هر بار يه وزنه پنج كيلويى به قلبم اضافه ميشد. امروز ميخواستم بگم كه من بايد برم. ديگه شرايط ادامه دادن ندارم. ولى نگفتم. همونجور توى سكوتم بيشتر فرو رفتم. گفتم كاش يكى صدام كنه من اينو بگم. اينم بگم كه منم درداى شما رو چشيدم ولى هيچوقت حس نكردم بايد ازشون حرف بزنم، لااقل نه اينجا. بيشتر از هميشه حس كردم جام اونجا نيست. ميخواستم بگم توى برهه اى هستم كه دارم تمرين عملى باورهامو پيش ميبرم و فشار ذهنى روم زياده و نميتونم روى اين جمع هم تمركز كنم و نياز به استراحت دارم. نميخوام چيز تازه اى بشنوم و بايد به خودم برسم. ولى هيچى نگفتم. با خودم گفتم همينطورى بى خبر برو چون كسى تعجبم نميكنه. انقدر از همه دور شدم و توى مه محو شدم كه فراموشم شدم. ميدونى از فراموش شدن بدم نمياد. حتى خوشمم مياد. شايد چون خطر قضاوت رو پايين مياره. چقدر احمقانه و عبثن خصوصيت هايى كه مثل ژن هام بهم چسبيدن. 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

گلوب تروتر

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۱۱
خطوط

از جيد چيزي نگفته ام. او همه چيز را ميداند. رازي از او پنهان نيست. من او را هرگز نديده ام و نخواهم ديد. قرار است دو گوش شنوا و دو دهان سخنگو باشيم فقط. به او گفتم انگار تو همزاد مني. نسخه ي مرد من. حرف ها و رفتارهايش انگار بازتابي از خودم را منعكس ميكند و من به وجد مي آيم از امكان ديدن و شناختن خودم از يك زاويه ديگر. جيد از حال دل من خبر داشت. به خودم مي گفتم چرا همه چيز را همه جا شرح مي دهي وقتي قبلا اينطور نبودي و نمي خواستي از احساساتت چيزي بروز دهي حتي در دفترت؟ تصميم گرفته بودم شرح ماجرا نكنم تا هيچوقت هيچ چيز جدي نشود! ميبيني كه هيچ كجا از خاكستري ننوشتم جز براي خودش و به خودش. ميبيني كه حالا هم پشيمان نيستم. چرا فكر ميكنم اينكار درست و آن يكي غلط است؟ چرا انقدر ميترسم؟ از اين ميترسم كه اين ها يك روزي روي سرم خراب شوند، شكل بغض و دلتنگي و حجم سنگين ناگفته ها. هربار همه چيز فرق ميكند حتي خودم. من اينبار با تمام وجودم ميبوسم. با تمام وجودم. اينبار همه چيز يك رنگ ديگر دارد. اينبار جاي خالي هيچ حسي احساس نميشود. اينبار همه چيز به اندازه است. اينبار من يك آدم ديگرم كه بلد است لذت ببرد. بعد من دلم نمي آيد كلمه ها را رها كنم و هيچ نگويم. دلم نمي آيد بگذارم اين احوال در همان لحظه رها شوند...



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

شكلات سمي

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۱۱
خطوط

از آن لحظات گروتسك رد شدم، لحظات خيلي گروتسك تري آمدند. من در قامت بي خيالي شبيه به مرد خاكستري لبخند مي زدم و انگار قلبي درونم نبود كه بشكند و يا به قدري بزرگ بود كه فضاي كافي براي تمام اين اتفاقات و احساسات را داشت. آن شب پر از خيالات دَوراني بودم. خواب به چشمم نمي آمد. حس مي كردم دارد چيزي از من كم ميشود. از اتاق بيرون آمدم. او در عمق خواب بود. هيچ از حضور من نفهميد. همه، همه چيز را از خاطر برده بودند جز من. كسي نفهميد چقدر هوشيارم. هوا روشن شده بود. بي سر و صدا پشت ميز نشستم و مخلوط آب و مربا را قورت دادم. به اتاق برگشتم و پاهايم را عمودي به ديوار تكيه دادم تا خون به مغزم برسد. حالم اينهمه بد بود و ناگزير گير كرده بودم وسط آن لحظه.

Something smashed and broken inside me is wounding all of the vital parts of my soul

It's a heavy and strange memory of not being loved and cared

يادم نيست چطور خوابم برد اما بالاخره بيدار شدم. هنوز خواب بودند. شير آب را باز كردم و صورتم را شستم. به خودم نگاه كردم. ديگر خودم را دوست نداشتم. باز كسي بيدار نشد. به اتاق برگشتم. ده و چهل و هشت دقيقه صبح بود و آن جمله را در نوت گوشي نوشتم. صداي سرفه هايش را شنيدم. بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا ظرف ها را بشورم. تا حواسم را پرت كنم. تا حواسش را جلب كنم. از تك تك اين لحظه ها متنفرم. بيشتر از همه از سكوت و لبخندم بيزارم. از اين مسئله عجيب و حل نشده كه براي خودم ساخته ام. انگار از آن فصل داستان بيرون مي آيم و نقشم را پاك ميكنم. ( گريه نكن، شاكي نشو، چيزي نگو، اين ديالوگها مال تو نيست، اين كليشه ها مال تو نيست، لبخند بزن، نگاه كن، مثل راوي، كه هيچ نقشي ندارد، جز روايت آنچه مي گذرد) گفته بودند تماشاچي نباش و بيا وسط. و من تماشاچي غمگيني بودم كه ميخواست نوازشش كني. ظرف ها را شستم. سر برگرداندم ديدم بيداري و نشسته اي. چاي دم كردم. آمدم كنارت نشستم. بلك هارت پراسشن پلي كردم و به فكر فرو رفتم. روي مبل كنارت دراز كشيدم. ديگر هيچ چيز يادم نبود جز زيبايي همان لحظه. به سرم زده بود. كور و كر بودم يا تماما آگاه؟ با لبه ي مبل مماس شده بودم. مراقب بودي نيفتم. گفتم نياز دارم سرم بزنن بهم... Ride On پلي بود...

وقتي بيدار شد و تخت را جمع مي كرد بهم گفت كه كار را برايم راحت كرده حالا دوري او را راحت تاب مياورم. من درد دوري نداشتم هيچوقت. من دردي نداشتم. كمي بي قانوني اين احساس آزارم ميداد اما فقط كمي. برايش از گذشته ام گفتم. از خاكستري كه پشتم به جا مانده. دلش شكست.

با لبخند پشت ترك نشستم و رفتيم. خورشيد از بالا ميتابيد و تمام تنم را ميسوزاند. باد داغي ما را در كام خودش مي چرخاند.

من رفتم.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

چشيدن طعم وضعيتى گروتسك

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۱۰
خطوط

درونگراها آروم آروم منقرض ميشن

وقتى حتى نگاهامم همينجورى خرج كسى نميكنم



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

موزيك و كتاب و سيگار

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۱۰
خطوط

تنهايى: غيبت شيرين نگاه ها.

مى دانست كه نگاه ها مثل بارهايى بودند كه او را بر زمين مى دوختند، يا مثل بوسه هايى كه توانش را مى مكيدند؛ نگاه ها سوزنهايى بودند كه روى صورتش چين مى انداختند. 

-جاودانگى/ ميلان كوندرا

 

تلخىِ انتظار

شيرينى همين نقل قول



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

نسيان

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۰۹
خطوط

احتمالا من يك فيلسوف بودم، يا دست كم يك بيگانه ي ابدي، و زندگي هم قرار نبود برايم راحت تر شود. خودم را از جريان جدا كرده بودم، از كشتيِ مادر كنده بودم، حالا داشتم با عجله مي رفتم سمت فضاي لايتناهي ترسناك بالاي سرم.

- جزء از كل/ استيو تولتز

به اين فكر ميكنم كه قراره يه روزي باز همه ي اينها رو يادم بره... چه عجيب و راحت همه چيز فراموشم ميشه... حتي خودم.

ميون قفسه هاي كتابخونه ميگشتم، از زمان هاي محبوبم، به يه كتابي برخوردم، نخوندمش، ولي عنوانش رو يادم نميره، اين بود:

«چيزي نمانده است فراموش خود شوم»



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

شرح حال

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۰۹
خطوط

در اتاق انتظار استعاري نشسته ام. مجله هاي روي ميز را ورق مي زنم اما حواسم جاي ديگري ست. خيالات پوچ در ذهنم نقش مي بندد. فكر مي كنم به يك پيراهن كوتاه نخي خنك به رنگ آبي يا سبز روشن احتياج دارم. خودم را داخل آن مجسم مي كنم. براي اولين بار كتابي از شوپنهاور دست گرفته ام و در ميان هر سطر گم مي شوم توي خيال خودم. همه چيز از گذشته تا آينده شكل مهي غليظ اطرافم را پر كرده. دارم خواب مي بينم. حواسم جاي ديگري ست و نمي دانم آنجا كجاست. خودم را در خانه ي غريبه ها مي بينم، با آن ها شام ميخورم، به حمام مي روم، حمام خانه كودكي ام است، دلم ميشكند، از چه حرف مي زنم؟ دارم برايت رويايي را تعريف مي كنم كه چند شب پيش ديده ام اما تو به ياد نخواهي آورد چون تو را از جزئيات آن محروم كرده ام، از جزئيات مرموز و عاشقانه ي آن. مي ترسم دلم بشكند. بعد صداي آن زن در گوشم مي پيچيد. "دل من گشوده شده، حالا نه ديگر بسته مي شود و نه مي شكند." نگران احساساتم مي شوم. من خودم را به ندرت به كسي نشان ميدهم، به ندرت به كسي مي شناسانم، براي تشريح من، دو سه جمله كافي نيست، كار يكي دو روز نيست، هزار و يك شب شايد بايد. نه، اين پوسته سخت تر از آن است كه به سادگي بشكند. بعد تو فقط اولين لايه هاي مرا مي بيني. كه صورت و بدنم است و چند جمله و نگاه و حركت لب ها و دست ها و طرز راه رفتن و صداي خنده ها. اما من پشت همه ي اين ها دفن شده بودم. هر شب تركي بر پوسته ام مي افتاد. «ديدم كه پوست تنم از انبساط عشق مي تركد» بعد با يك غريبه رو به رو مي شدي، باز دلم ميشكست از اينكه اينهمه لاينحلم. مي خواستم چيزي از تو نخواهم. مي خواستم بي انتظار باشم. اين راه، نگرانم ميكند. بعد مي خندم، ياد زخم هايي مي افتم كه خوب شدند. ياد زمان ميافتم كه كه در بستر درد، بر بالينم نشسته بود و نوازشم ميكرد. اگر ديدي شكل دالان هاي رويا، واژه ها مه آلود و لرزانند، بخاطر شرمي ست كه مرا از بي پرده گويي باز ميدارد. بخاطر اين است كه مي خواهم يا مثل چيزي پيش پا افتاده به آن (سرتاسرِ هجوم اين احوال و احساس) نگاه كنم، يا با واژه بازي خود را دمي سرگرم كنم. هشت سال بود كه ديگر دچار اين سردرگمي نبودم، حالا هستم، و باز اين غمي كه از من سر درآورده را- گرچه ديگر هرگز مقدس نخواهد بود- دوست دارم.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

قوزك پاى پرنده اى بر فراز برج زير سايه ى عادت

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۰۹
خطوط

شب ها

موسيقى ها

فاصله ها

و من كه در مرز ترانه شدن

به خواب ميروم



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

08 May

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۰۸
خطوط

همون موقع با خودم گفتم بايد همه چيز رو بنويسم. نذارم حس و حالم و افكارم لاي صفحات زمان گم بشن. حالا يه هفته ست گذشته كه خبر رسيده شما مسير زندگي تون عوض شده. حالا يه هفته ست كه برنامه هام وارونه شدن. به چيزاي ديگه فكر ميكنم. پر از ترس ميشم. پر از شادي ميشم. پر از دلهره ميشم. پر از ابهام ميشم. پر از سؤال ميشم.

اين منم كه روياي رفتن داشت؟ هيچوقت از اين زاويه تصورش نكرده بودم. هيچوقت اين پنجره رو باز نكرده بودم تا باهاش خيال پردازي كنم و خودمو توي اون دنيا ببينم. حالا از تنهايي ميترسم. از از صفر ساختن. از باختن. ولي ته ش ميدونم كه اينجور نميشه و درستش ميكنم خودم.

گيجم. گمم.

فعلا

 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به وقتي اندوه به سر انگشت ماجرا ميرسد است. || طراح قالب avazak.ir