غمی که از من سر در می آورد
به هفت رسیده بود فکر کنم.. نفهمیدم.. همیشه همینطوره.. به طرز نا محسوسی حالم بد میشه.. اصلا متوجه نمیشم قضیه از کجا آب میخوره.. اینجوریام نیست که به هر چیزی پناه ببرم..یعنی نمیشه... هر کسی و هر چیزی یه سر قفلی داره.. که باز کردنش از حوصله ی من خارجه.. یعنی منو چه به درد دل بیرون ریختن.. اصلا بلد نیستم.. حالا گاهی ام تو این گیر و دار خرابی حالم و بازار کساد احوالم که خودمم حوصله ی خودمو ندارم.. بدجوری یادتو می افتم.. یهو به سرم میزنه نکنه بخاطره توءِ این آشفتگی ها ی عجیب و غریب که هنوزم تو علتشون موندم... اومده رو تخت نشسته کنارم میگه میخوای خوشحالت کنم.. میگم آره.. آره.. الان فقط همینو میخوام.. یه خوشحالیِ کار آمد که این حالت سمج و گند و ازم دور کنه.. نشد.. چسبیده به تنم.. به دلم.. به سلول های مغزم.. بیشتر رو قلبم تمرکز کرده.. واقعا احساسش میکنم که میگم.. هیچ اسمِ بهتری ام برای این حال بد سراغ ندارم .. از 12 گذشته.. چند تا مونده تا یک.. حالا این دل تنگی ام بیاد و بشینه روش.. بشه قوز بالا قوز.. آخ ..
امروز رو زیاده از حد دوست نداشتم/...
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]