شرح حال
در اتاق انتظار استعاری نشسته ام. مجله های روی میز را ورق می زنم اما حواسم جای دیگری ست. خیالات پوچ در ذهنم نقش می بندد. فکر می کنم به یک پیراهن کوتاه نخی خنک به رنگ آبی یا سبز روشن احتیاج دارم. خودم را داخل آن مجسم می کنم. برای اولین بار کتابی از شوپنهاور دست گرفته ام و در میان هر سطر گم می شوم توی خیال خودم. همه چیز از گذشته تا آینده شکل مهی غلیظ اطرافم را پر کرده. دارم خواب می بینم. حواسم جای دیگری ست و نمی دانم آنجا کجاست. خودم را در خانه ی غریبه ها می بینم، با آن ها شام میخورم، به حمام می روم، حمام خانه کودکی ام است، دلم میشکند، از چه حرف می زنم؟ دارم برایت رویایی را تعریف می کنم که چند شب پیش دیده ام اما تو به یاد نخواهی آورد چون تو را از جزئیات آن محروم کرده ام، از جزئیات مرموز و عاشقانه ی آن. می ترسم دلم بشکند. بعد صدای آن زن در گوشم می پیچید. "دل من گشوده شده، حالا نه دیگر بسته می شود و نه می شکند." نگران احساساتم می شوم. من خودم را به ندرت به کسی نشان میدهم، به ندرت به کسی می شناسانم، برای تشریح من، دو سه جمله کافی نیست، کار یکی دو روز نیست، هزار و یک شب شاید باید. نه، این پوسته سخت تر از آن است که به سادگی بشکند. بعد تو فقط اولین لایه های مرا می بینی. که صورت و بدنم است و چند جمله و نگاه و حرکت لب ها و دست ها و طرز راه رفتن و صدای خنده ها. اما من پشت همه ی این ها دفن شده بودم. هر شب ترکی بر پوسته ام می افتاد. «دیدم که پوست تنم از انبساط عشق می ترکد» بعد با یک غریبه رو به رو می شدی، باز دلم میشکست از اینکه اینهمه لاینحلم. می خواستم چیزی از تو نخواهم. می خواستم بی انتظار باشم. این راه، نگرانم میکند. بعد می خندم، یاد زخم هایی می افتم که خوب شدند. یاد زمان میافتم که که در بستر درد، بر بالینم نشسته بود و نوازشم میکرد. اگر دیدی شکل دالان های رویا، واژه ها مه آلود و لرزانند، بخاطر شرمی ست که مرا از بی پرده گویی باز میدارد. بخاطر این است که می خواهم یا مثل چیزی پیش پا افتاده به آن (سرتاسرِ هجوم این احوال و احساس) نگاه کنم، یا با واژه بازی خود را دمی سرگرم کنم. هشت سال بود که دیگر دچار این سردرگمی نبودم، حالا هستم، و باز این غمی که از من سر درآورده را- گرچه دیگر هرگز مقدس نخواهد بود- دوست دارم.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]