منتاليتى
قمر در عقربم
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
دارم ميرم تو دل يه تجربه ي تازه... باورت ميشه كل عمرمو توي باغ نبودم؟ توي لحظه نبودم؟ لحظات كوتاهي بوده كه بخوام خودمو بكشم از ديروز و فردا بيرون و بچسبونم به الان. ولي كم بود. خيلي كم. انگار هيچوقت نميخواستم از اون حالت بيام بيرون و باهاش اخت شده بودم. چقدر بهم گفتن حواست كجاست؟ چقدر گفتن چرا ميري توي خودت؟ به چي فكر ميكني؟ آه... هنوزم همونم طبعا ولي داره يه تغييراتي اتفاق ميفته...
من بخاطر از دست دادن تمام آدمهايي كه تا حالا از دست دادم و بخاطر تك تك شكست ها و گريه هام، ممنونم. از كي ممنونم؟ نميدونم. فقط ممنونم. ميشه گفت سپاسگزارم.
حس ميكنم تازه ميخوام شروع كنم زندگي كنم.
تا الان فكر ميكردم ديوونه م. ولي تازه ميخوام ديوونگي رو شروع كنم. تا الانش خيلي عاقل بودم.
ميخواستم از قوطي آدامس دنكسيري بنويسم كه داخلش آدامس نبود. برايش قصه ببافم تركيبي از خيال و واقعيت اما چرا جاي خالي ندارم؟ چون ياد گرفته ام با نشستن روي صندلي و به نقطه اي مبهم خيره شدن، در حالي كه مشتري مي آيد سوالي ميپرسد و چيزي ميخرد يا نميخرد و ميرود، خيال ببافم و وقت بكشم.
من روزي دست كم با شصت آدم تازه مواجه ميشوم و وقتي فروشنده باشيد هميشه خوش اخلاق نيستيد، واقعا چرا؟ از اولش همينطور بوديم؟ نه اصلا. هميشه تجربه، از آدم چيز ديگري ميسازد. كسي كه مي آيد چيزي بخرد و با قيمت زياد آن مواجه ميشود دوست دارد دق و دلي و گلايه هايش را سر تو خالي كند چون ديوار كوتاه تر در آن لحظه نميتواند پيدا كند، بله ميتواند به صاحاب مملكت هم فحش بدهد، ولي وقتي اينكار را جلوي تو ميكند، كيف بيشتري برايش دارد و تو فقط يكبار و يك روز اين را نميشنوي. هر روز ميشنوي و روزي چندبار. همه چيز گران شده. همه اين را ميدانيم. من حالا ديگر دلم نميايد پيش فروشنده از اين قضيه گله اي كنم چون ميدانم گوش او پر است همانطور كه گوش من پر است و ترجيح ميدهم نقش مشتري خوب را بازي كنم. من پيش شخص ديگري كار ميكنم و خودم صاحب كسب و كار نيستم و راستش عرضه و علاقه اش را هم ندارم. به نظرم عرضه اش را دارم، علاقه اما اصلا. حالا به قول معروف من مأمورم و معذور و كاري را ميكنم كه وظيفه ام است. شايد گاهي از مرز خارج شوم و دلي رفتار كنم اما فقط گاهي. نه هميشه. نه براي همه. بعضي ها فكر ميكنند من خوش اخلاقم و همه چيز را توضيح ميدهم. واقعا همينطور است. من اطلاعات مربوطه را بي دريغ در اختيار مشتري ميگذارم و بدون آنكه به فكر فروش باشم او را راهنمايي ميكنم. اين عادتم را دوست دارم. همين هست كه دلم را گرم ميكند به خودم. اما بعضي ديگر قطعا شايد بگويند چه دختر خشك و بداخلاقيست و اصلا تخفيف نميدهد. بله همينطور است. من نسبت به گدايي و اصرار براي تخفيف آلرژي گرفته ام. و از كسي كه تخفيف ميخواهد واقعا بدم مي آيد چون مرا در شرايط سختي قرار ميدهد. شايد بتوانم مبلغ خيلي ناچيزي تخفيف بدهم اما مشكل اين جاست كه هيچكس را راضي نميكند و باز طلبكار هستند و حس گندي به آدم منتقل ميكنند. چرا انقدر ناله ميكنم؟ من هيچوقت اينها را جايي ننوشته ام و راستش بهش فكر هم نميكنم اما اينها چيزهايي ست كه هر روز باهاش سر و كار دارم. پوچ و تكراري ست. هيچ چيزي از داخلش در نمي آيد. قسمت قشنگي ندارد. اولش از ديدن آدمها خوشم مي آمد. از آن معاشرت خيلي كوتاه در قالب فروشنده و مشتري. از "قابل شما را ندارد" و "متشكرم" ها. از پرسيدن سوال "رمزتون؟". چيزهاي تازه جالبند. حالا ميدانم كه فقط بخاطر كسب درآمد آنجا هستم و چقدر دلم لك زده براي خانه ماندن. من آدم صبح كار كردن و عصر را براي خود بودن هستم. نه آدم دو شيفت كار كردن. ولي بصورت كلي همه چيز خوب است. همه چيز آرام است. و قوطي آدامس دنكسير كه داخلش آدامس نيست گوشه اي محفوظ است و به سمتش نميروم. چرا؟ چون فعلا ميخواهم زنده بمانم. كمي بيشتر زنده بمانم.
ميخواستم بخاطر تموم اون لحظه هاى كوتاهى كه دوستم دارى، بيخيال همه ى عوضى بودن هات بشم
من دوست دارم وقتي توي رابطه هستيم مثل آدم بزرگ ها رفتار كنيم، آدمهاي بالغ و آگاه كه حتي اگر ناخواسته اشتباهي ميكنند، متوجه ميشوند و درصدد ترميم رابطه برمي آيند. يا اگر از رابطه خسته اند به جاي بهانه هاي ابلهانه، بي رودربايستي حرفشان را ميزنند. من از اينكه كسي فكر كند چون دوستم دارد آزارم ميدهد، بيزارم. من از عشقي كه معنايش به فاك رفته بيزارم. من پير تر از آنم كه از بچه بازي و قهر و دعواي الكي به هيجان بيايم. پير تر از آنم.
من يه سر رسيد دارم كه از هشت سال پيش توش مينوشتم. يه فايل ورد هم دارم از همون سالها توش مينوشتم. وبلاگم دارم. ولي ديگه خيلي به ندرت جايي چيزي ثبت ميكنم. واقعا نميدونم چطور شد اينطور شد... شايد قبلا تنها لذت و تسكيني كه براي خودم پيدا ميكردم همين شاعرانگي و نوشتن بود و باقي موارد برام پوچ و بي ارزش بود اما خيلي وقته ديگه براي خودم كلكسيوني از كارهايي كه حالمو بهتر ميكنه و اجازه ميده از لحظه هام لذت ببرم، ساختم و كم پيش مياد كه بخوام بنويسم... اين روزام شكل هم هستن و كف حالم غمگينه از يكجا بودن و ركود ولي روزام پر ميشه با كار و يوگا و فيلم و كتاب و نقاشي، ديگه جايي نميمونه براي فكر كردن و نوشتن... اما چقدر اين نوشتنه مهمه... چقدر ارزش ميده به وجود آدم... اين همه نگرش و عقيده بهم اضافه و ازم كم شده و من هيچي هيچجا ننوشتم و اصلا نميدونم درونم چي به چيه... همه چي قر و قاطي شده... حسام به هم پيچ خوردن... تصميماتم سر و ته شون گم شده... ميميرم اگه يه ربع بشينم بنويسم افكارمو؟ من خيلي خودسانسوري ميكنم.. اين خوب نيست.
توي سريال Leftovers كركتر لوري (همسر كوين گاروي) به شوهرش كه توهم ميزده شخصي كه قبلا مرده بوده رو همه جا با خودش ميبينه و به وجودش باور داره، تعريفي از مفهوم باور ارائه ميده:
?What is belief
When the mind is in emotional distress, it will grasp at any construct that makes it feel better
"ميدوني باور يعني چي؟
يعني وقتي كه ذهن تحت فشار و رنج عاطفي هست، به هر چيزي كه فكر كنه كمي حس بهتري بهش ميده چنگ ميزنه و باورش ميكنه."
يه مثال بزنم؟
مثل خودمون كه سخته برامون باور كنيم بعد از مرگ خبري نيست و مرگ آخر قصه ست و ما جاودانه نيستيم، به همين خاطر چنگ ميزنيم به قصه هايي كه برامون ساختن و از صميم قلب باورشون ميكنيم. باور ميكنيم كه دنياي پس از مرگ هست و انواع و اقسام قصه هاي ديگه كه از روح جاويدان حرف ميزنه.
چقدر ساده، نوشتن توي وبلاگمو يادم ميره... درگير روزمره و روتينت كه ميشي اينطور ميشه... حرفهاي درونيت گم و گور ميشن... نه كسي چيزي ميفهمه نه خودت جايي ثبتشون كردي كه بياد بياري. خرداد اينطور گذشت. من توي نقطه اي از زندگيم قرار دارم كه نميدونم قراره فردام چه تصميمي بگيرم. به لذتها و موردعلاقه هام نميرسم. درگير كارم. گاهي ام كه تنها ميشم با آدمهاي دور و غريبه، حرف ميزنم يا بهتره بگم وقت ميكشم.
99/4/9
اين مرحله هم تموم شد. حالا بايد خيالم آسوده باشه و به عشق توجه كنم. منظورم اينه كه سعي كنم لذت ببرم با چيزهاي كوچيك اطرافم. حالا كه دغدغه اي نيست. اما امروز خوب نيستم. برايم سخته علتش رو شرح بدم... بنظرم انقدر ارزش ندارد كه اينجا ثبت شود.. بذار فراموش كنم بره به درك
99/4/19
انگار ديگه وقت رفتنمه كه با هيچى جور نميشم. حوصله ى زندگى رو خيلى وقته ندارم و اين از نخوه ى زندگى كردنم هم پيداست؛ به كارا و تكاليفم نميرسم و انگيزه ى چندانى ندارم. قسمت مضحكش اينجاست كه خريد ميكنم گاهى و يوگا رو هم با علاقه انجام ميدم ولى كارايى كه منو به فردام وصل ميكنه رو بيخيال شدم يا خيلى كند پيش ميبرم. رفتنم به ديگران ضربه سنگينى ميزنه. نه به اين خاطر كه من براشون ارزشمندم. شايد اين دليلى باشه ولى دليل مهمترش اينه كه اين اتفاق وجهه ناخوشايتدى داره و سايه سياهى بر سر زندگى نسلهاى بعديمون ميندازه. من يه نفره، كه هميشه آروم و بى آزار بردم حالا قراره همه رو ضربه فنى كنم . با اينكه نميخوام. با اينكه دوست ندارم اينطور بشه. كاش رفتنم عواقب بدى به دنبال نداشته باشه و افكارم چرند باشه
خيلي خواب ميبينم
خوابهاي جالبي هم هستن
اما هيچي ازشون يادم نميمونه
در طول روز يهو ياد يه قسمتيشون ميفتم اما همين كه ميخوام دقيقتر واردشون بشم كلا از سرم ميپرن
يعني تقلا ميكنم چيزي رو به ياد بيارم كه قسمتي ازشو يادم مونده ولي نميتونم بگم چي بوده
خواب امروزم يه ربطي به باشگاه مشت زني داشت
ولي همين
چيز بيشتر يادم نمياد
اگه يادم ميموند باعث ميشد ذهن خلاقانه اي براي خودم داشته باشم و تخيلاتم باز اينجا جولان بدن
ولي هيچ