انتظارِ مندرج
چند روزي ست كه احساس ميكنم
جهان،
بي حركت ايستاده
و زمان، بيخودي نبض ميزند ...
من كه قاعده ي چشمان تو را بلد نبودم... نميدانستم اشتياقِ نگاهت رو به كدام سو دارد... حتي نميدانستم لبخندت چه وقت محصول ميدهد... يا چه زماني بايد خنده هايت را با لبهايم درو كنم... ميداني ... من آنجا بودم كه انگار با چشمهاي بسته بخاطرِ هراسي آني، در قعر قلبت افتاده بودم و راهي نبود براي گريز... با اينكه ميدانستم... آنجا جاي مني كه پيوند خورده ام به آدمهاي پشتِ سرم، نبود... با اينكه ميدانستم براي تو بايد يك نفر ميبودم كه هيچ پيماني سر و ته وجودم پيدا نميشد.. پيماني به غير... با اينكه ميدانستم اگر الان نروم زمان ميگرد راه برگشت را شخم ميزند و جاده هاي خاكي كُند به مقصد مي رسانندم...با اينكه ميدانستم انقلاب نزديك است و روزگارانه بعد از تويي، در پيش است... من كه قاعده ي چشمان تو را بلد نبودم... هيچوقت هم ياد نگرفتم اما... چشمانت نگاهم ميكنند مدام از چهارگوشِ قابي كه بر ديوارِ اندرونيِ خيالم آويخته اي... انگار جا گذاشته اي... اما... اين ها يك روزي ميميرد... آخر ..حالتِ چشمانِ تو وقتي دوباره عاشق ميشوي ديگر اينگونه نخواهد بود... با اينهمه.. من قاعده ي چشمانِ تو را ياد نخواهم گرفت...
به روايتِ حوا/ انگار جاده هاي بازگشت در دستِ تعمير اند
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]