زبانِ کوچک
+ میدانستی به انتها میرسد و غمی بودی از اینهمه عاطفه ای که دلت نمی آمد یکجا از کفِ دلت بیرون رود... تو داغدار نگاهی بودی که کمی تا قسمتی در حدودت نشست و به عین الیقین چشمانش نرسیدی...
تو در سینه میگفتی: تا تمامم را خوب میدانم..من یکبار برای همیشه زندگی کردم در بطن حروف و کلماتی که در خیالم موجود شده بود.. که آغوش باز میکرد...با مهر... و همین بس بود که به شبهه هایم پوز خندی بزنم و برگردم سر اصلِ مطلب !
تو بخاطر قلبت عاشق شدی... نه... فکر کردی که عاشق شدی... نه...مطمئن بودی که عاشق شدی...تو هیچوقت به روی خودت نمی آوردی... اشک هایت را به غمِ درونی آواز ها و آهنگ ها نسبت میدادی...بوسه های مدامت را دو دستی تقدیم میکردی حتی وقتی درد های اهدایی... شبیخونِ شب های تو میشد!
تو خوب میدانستی هیچکس مثلِ او نبود اما... خوب تر میدانستی که درد و عشق با هم یکجا بند نمیشوند...
تو دلتنگ میشدی و زخم هایت را گردنِ افکارِ بیمارت می انداختی... و بر میگشتی به او باز!
تو در تب و تاب اشک و آه و دلهره... در ارتفاعِ سقوطی گسسته... به خود خود خودت پناه بردی و خدا را آن گوشه پیدا کردی باید می رفتی ... کوچ میکردی از خودش به خودت...
آدم های داستان های کوتاه، در اثنای داستانِ بعدی از خاطر میروند ...!
_ دقیقا ' چه دقیق مرا بلدی' ..میدانی که، درد ها از خودمانند... از تصمیماتمان... بگذریم !
/ بدی ها اصولا از تهِ خوبی در می آیند... خوبی های بی پاسخ...
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]