+ از افكارت دست بكش بيا اينجا كنارم بنشين! چرا انقدر با توهماتت يكي به دو ميكني؟
++ از افكارم به قيمت نابودي ام ميتوانم دست بكشم!
+ وقتي كه حل ميشوي در بند بند ثانيه هاي بي او بودن و كماكان در تك تكِ سلول هايت حسَ ـش ميكني،
تو را چه حالي دست ميدهد؟
++ هيچ ... حالتي كه به فرديت بستگي دارد و نامِ مشخصي نيافتـــــــــه!
+ البته بايد بگويم فرق دارد اينكه از او به شعر برسي يا از شعر به او ...
++ اگر پاي من در ميان باشد، او شعر است! و شعر، او!
+ باشد، به هر حال با هم هم عقيده ايم ؛ كه هيچ چيز تا ابد امتداد ندارد كه "ابد" معنا ندارد...!
++ البته ... اين "حال" است كه مرا از لحظه اي به لحظه ي ديگر ميكشاند و نفسم را به شماره مي اندازد!
و من قادر نيستم جايَ ـش را در لحظه هايم خالي كنم!
لحظه ها هر چند بي نهايت كوچكند اما ميتوانند بي نهايت جان كاه هم باشند...
مگر خاطره ها، مشمولِ همين لحظه ها نبودند؟!
+ در نهايت تو اشباع ميشوي از خيالَ ـش! آخرش چه؟
++ آخر ندارد... پايان ندارد ... و من يكروز با يك لبخند خاطراتِ خورنده ام را مرور خواهم كرد ...
بدون اينكه بفهمم كي؟ و كجا؟ اكسيرِ فراموشي خورده ام! فراموشي دوست داشتنِ بي وقفه!
اين هم از توانايي هاي زمان به حساب بياور ...! يا شايد هم از توانايي هاي من...!
[ بازدید : ] [ امتیاز :
]