شهريور
سبك شدم
شكسپير تموم شد
فقط ۱۵ ساعت در هفته كار شركت
كافه هم كه كارش يديه و مغزم راحته
و دوره فتوشاپ هم كه تمريناش برام لذت بخشه
جسمم خسته ست آره
ولي ذهنم سبك شد
و عجيبه عادت ندارم به اين سبكي
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
سبك شدم
شكسپير تموم شد
فقط ۱۵ ساعت در هفته كار شركت
كافه هم كه كارش يديه و مغزم راحته
و دوره فتوشاپ هم كه تمريناش برام لذت بخشه
جسمم خسته ست آره
ولي ذهنم سبك شد
و عجيبه عادت ندارم به اين سبكي
اندوه ك پيدا ميشه
سكوت كه روش ميشينه
و مغزت كه ميگه صبور باش تا بگذره
آره گرد اندوه از قلبت پاك ميشه
اما اينطور نيست
واقعيت اينه كه تمامشون يه گوشه ي پنهان از ذهنمو اجاره كردن براي خودشون
همشون همونجان
توي خوابهام گاهي ميبينمشون
ميشناسمشون
و خيلي احساس سنگيني ميكنم
خيلي
رفتم اونجا
آروم و گرم و آفتابي
خورشيد هر روز جلو چشامون غروب ميكرد
يه دشت خالي
دسته هاي گندم
صداي بازي بچه ها
صداي آواز ايرانيها
سكوت خونه
غذاهاي دريايي و بي ميلي من
پياده روي بالاي ساحل روي دسته صندلي چرخدار
پاستا
راكي
از من از رابطه از احساسم از افكارم
از استادم كه ميگفت عجيبه برات ديدن من اينجا؟ الان چه حسي داري؟ انتظارت چي بود؟
گفتم كه چقدر بي انتظار بودم
كه خيلي وقته ديگه بت نميسازم
گلوريا جينز و لته و كيك هويج
شهر سوخته
حرفا و افشاگري هاي كنار ساحل
توي مسير برگشت ديگه حال عادي نداشت
...
اين فصل از زندگي بايد بسته ميشد
به ادامه اين داستان فكر نميكرد چون ميدانست پايان خوشي نخواهد داشت
اما هزار «اما» در ميان بود...
I received that email. the appointment is scheduled. It is going to end many things and start the other things.
It's been about 3 months that I'm living in this house which is painted in green, light purple and light orange.
وقتي لينك ها رو كپي ميكنم و توي واتسپ واسه افراد هدف ميفرستم ذهنم جاي ديگه ست و براي خودش آزادانه مي چرخه... اما حالا اين روزا افكارم پخش ميشه توي هوا. ميدوني چقدر بده؟ ميدوني تو، هيچي نيستي جز همين افكار؟ همين ايده ها؟ همين باورها و ناباوري ها؟
الان كه فكر ميكنم هيچكدومش رو يادم نمياد.
بيست دقيقه به خودم زمان ميدم براي نوشتن.
بعدش ميرم سراغ هملت.
يه چيزي كه اين روزا گمش كردم، سبك و زبان قلمه. ثابت نيست براي من. محاوره و نوشتار درهمه.
يك
دو
سه
حالا كه من
دستخوش زمان
غلظت لحظه ها را از ياد بردم
و اين جام ِخالي
در هيچ يك از رگ هايم نمي ريزد
حالا كه من با پرچم «لعنت بر واقع گرايي»
در بطن واقعيت ميچرم
خاموشي شمع با چراغ برايم فرقي ندارد
و وقتي ميگويي پشت سرت ابري سياه، دق كرده
من به ياد گفتگويم با ماهي ميفتم كه مثل برف در تن شب ميدرخشيد
اين معنايي كه از چينش واژه هاي من زنده ميشود
با من سر و سِرّي ندارد
چطور ميشود به پارگي نخ خيال وصله زد؟
چطور ميشود به حرمت رويا، معتقد ماند؟
چطور ميشود به مقصد رسيد؟
به آخر اين مجمع پراكنده
من در ختم يك كلام
درمانده ام
و سخت، خيال خوب زيستن برم داشته است
فقط يه شرح مختصر:
دروغي كه تمام روزهامو پر كرده، سياه ترين قسمت اين بخش از زندگيمه و من ناخودآگاه و بي هوا دلم ميخواد به همه اون كسايي كه با شنيدن حقيقت آسيبي به روال زندگي من نميزنن، همه چيو بگم. بگم كجام و چيكار ميكنم و اوضاع چجوره.
اين دروغ سنگينه، و اون لحظه با حرف زدن با اون آدما آروم ميشم از اينكه چند دقيقه ميتونم اين بار رو روي زمين بذارم.
در ادامه استوري هاي تكامل، امسال استوري هاي دروغگويي داريم. و چه به هنگام و مرتبط.
سر كارم.
خوبم.
استادم پرسيد حال رابطه چطوره؟ نتونستم درست جواب بدم چونتازه رسيده بودم خونه و زود قطع كردم.
دوست دارم ساعت ها باهاش حرف بزنم. اين فرصت نابه.
مي پرسيدم شما اهل كتاب خوندن هستيد؟
ميگفتن آره اما وقتشو نداريم
حالا
از خودم بدم مياد كه وقت هيچي رو ندارم
از اين جمله ي وقت ندارم كه مدام توي سرم ميچرخه بدم مياد
از اين جنس بيزي بودن بدم مياد
بگذره بگذره
موقتي باشه
بگذره و من باز من بشم
اشك رازيست
لبخند رازيست
عشق رازيست
اشك آن شب لبخند عشقم بود
دستت را به من بده
دستهاي تو با من آشناست
اي ديريافته با تو سخن ميگويم
بسان ابر كه با توفان
بسان علف كه با صحرا
بسان باران كه با دريا
بسان پرنده كه با بهار
بسان درخت كه با جنگل سخن ميگويد
زيرا كه من ريشه هاي تو را دريافته ام
زيرا كه صداي من با صداي تو آشناست
* احمد شاملو
8 بهمن 1400
خسته م.. نه ميتونم وا بدم و كنار بكشم.. نه ميتونم تا كنم و كنار بيام. دوربين جلوم روشنه و من بايد تا آخرين ديالوگ رو يه تنه اجرا كنم.
نياز دارم بدون نگرانى با همه قهر باشم. بدون عواقب جدى. نياز دارم بى خيال باشم و اهميت ندم.
ميدونى وقتى بستنى رو يهو ميبلعى نميتونى درست ازش لذت ببرى. بايد آروم آروم مزه مزه كنى تا از طعمش لذت ببرى. بايد هي دور بشي هى نزديك.
بايد در كار نيست.
فقط حس ميكنم خيلى نزديكم و نميتونم طعما رو درست زير زبونم بچشم.
22 بهمن 1400
اينهمه راه اومدم تا اينجا كه ببينم چقدر همه چيز عجيبه.
جلوي دهنم رو گرفت كه دودش بره توي ريه هام و بعد تنها شدم و صدامو ضبط كردم. دلم ميخواست حرف بزنم و خاكستري غايب بود و ميل غريبه داشتم. از عكاسي حرف ميزد و من ميشنيدم. چجوريه كه نميتوني هيچ ايده اي راجع به هيچ چيزي داشته باشي ولي همچنان نظراتت جاري ان.
همه آرومن. خونه خوابه. تاريكي توي اتاق جاگير شده و نور روز اونو شكسته... پني هست. حنا اونوره... من كلي كار دارم
كلي كار..
براى تو مينويسم
كه نُه سال گذشت از سرت
لحظه ى بيدارى برايت بزرگ بود
وقتى خش خش برگهاى تاك، خوابت را خط مى انداخت
و از اينجا دور بودى. خيلى دور
ماهى ها از هر بند شعر تا گلويت ميرقصيدند
واژه ها از سرانگشتانت سر ميخوردند
كسى بود كه تو را بخواند و خودش را به خاطر آورد
براى تو مينويسم
و از تو
كه تنت ميلرزيد از سرما
از سرما و ازدحام آدمهايى كه دوستشان داشتى اما كافى نبودند
اما تو را نميشنيدند
تو خوابالودى
بخواب
برايت باز خواهم نوشت
حالا ديگر به ياد نمي آوري
چيزي دلتنگت نمي كند
از دورها مي آيي و به پشت سر نگاه نمي كني
براي تو مي نويسم
كه از هميشه بيشتر حضور داري