صدای باد در گوش شب میپیچد؛ اینجا خانه ی من نیست
وقتی لینک ها رو کپی میکنم و توی واتسپ واسه افراد هدف میفرستم ذهنم جای دیگه ست و برای خودش آزادانه می چرخه... اما حالا این روزا افکارم پخش میشه توی هوا. میدونی چقدر بده؟ میدونی تو، هیچی نیستی جز همین افکار؟ همین ایده ها؟ همین باورها و ناباوری ها؟
الان که فکر میکنم هیچکدومش رو یادم نمیاد.
بیست دقیقه به خودم زمان میدم برای نوشتن.
بعدش میرم سراغ هملت.
یه چیزی که این روزا گمش کردم، سبک و زبان قلمه. ثابت نیست برای من. محاوره و نوشتار درهمه.
یک
دو
سه
حالا که من
دستخوش زمان
غلظت لحظه ها را از یاد بردم
و این جام ِخالی
در هیچ یک از رگ هایم نمی ریزد
حالا که من با پرچم «لعنت بر واقع گرایی»
در بطن واقعیت میچرم
خاموشی شمع با چراغ برایم فرقی ندارد
و وقتی میگویی پشت سرت ابری سیاه، دق کرده
من به یاد گفتگویم با ماهی میفتم که مثل برف در تن شب میدرخشید
این معنایی که از چینش واژه های من زنده میشود
با من سر و سرّی ندارد
چطور میشود به پارگی نخ خیال وصله زد؟
چطور میشود به حرمت رویا، معتقد ماند؟
چطور میشود به مقصد رسید؟
به آخر این مجمع پراکنده
من در ختم یک کلام
درمانده ام
و سخت، خیال خوب زیستن برم داشته است
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]