وبلاگ رایگان دانلود فیلم و سریال رایگان ساخت وبلاگ رایگان
حذف در پنل کاربری [X]
پلاك 6 وقتی اندوه به سر انگشت ماجرا میرسد

ابزار وبمستر

پلاک 6

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۲۱
خطوط

اشک رازیست

لبخند رازیست

عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

 

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

 

* احمد شاملو

 

 

8 بهمن 1400

خسته م.. نه میتونم وا بدم و کنار بکشم.. نه میتونم تا کنم و کنار بیام. دوربین جلوم روشنه و من باید تا آخرین دیالوگ رو یه تنه اجرا کنم. 

نیاز دارم بدون نگرانی با همه قهر باشم. بدون عواقب جدی. نیاز دارم بی خیال باشم و اهمیت ندم.

میدونی وقتی بستنی رو یهو میبلعی نمیتونی درست ازش لذت ببری. باید آروم آروم مزه مزه کنی تا از طعمش لذت ببری. باید هی دور بشی هی نزدیک. 

باید در کار نیست. 

فقط حس میکنم خیلی نزدیکم و نمیتونم طعما رو درست زیر زبونم بچشم. 

 

22 بهمن 1400

اینهمه راه اومدم تا اینجا که ببینم چقدر همه چیز عجیبه.

جلوی دهنم رو گرفت که دودش بره توی ریه هام و بعد تنها شدم و صدامو ضبط کردم. دلم میخواست حرف بزنم و خاکستری غایب بود و میل غریبه داشتم. از عکاسی حرف میزد و من میشنیدم. چجوریه که نمیتونی هیچ ایده ای راجع به هیچ چیزی داشته باشی ولی همچنان نظراتت جاری ان.

همه آرومن. خونه خوابه. تاریکی توی اتاق جاگیر شده و نور روز اونو شکسته... پنی هست. حنا اونوره... من کلی کار دارم

کلی کار..



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به وقتی اندوه به سر انگشت ماجرا میرسد است. || طراح قالب avazak.ir