ميخواي بدوني دوباره عاشق شدن چه حسي داره؟
بذار برات بگم كه اگه همون بار اول (در اينجا هيچ اهميتي نداره كه شما عشق رو چي تعريف ميكنيد، هر حسي كه ميخواد باشه، مهم اينه كه يه حس معمولي نيست، توش دلتنگي، نفس ميكشه) / اگه همون بار اول خوب لمسش كرده باشي، اينبار ديگه قبول ميكني كه اميد واهي نداشته باشي، اينبارم اجازه ميدي به خيالت كه پرواز كنه، با اين تفاوت كه ميدوني يه روز اين خيالِ خوش رنگ، جلو چشات پر پر ميشه. / دلتنگ ميشي! دلتنگ و دلتنگ تر... ولي يكي تو گوشت زنگ ميزنه و ميگه: اين دل ميتونه براي هزار نفر بتپه و تنگ شه! / خواهش ميكنم با من مخالف نباشيد! منم قبول دارم كه يه سري آدمها درست شكلِ تريلي تو جاده، روح رو با آسفالت يكي ميكنن و سالها طول ميكشه تا بتوني سر پا وايسي (تازه به گوشم خورده كه يه سريا روحشون از بن فلج شده و اين فاجعه جبران ناپذير بوده) به نظرم اين دسته از آدما،... نظري ندارم... من جاي اونا نيستم. / به هرحال ميخواستم بگم دوباره عاشق شدن طعمِ يه سيبِ رسيده رو داره؛ فرض كن خسته اي... از خلاءِ وجودت، از تنهايي، از گريه هات، از حرف زدن با خودت... از همه اينا خسته اي و از زورِ خستگي تكيه ميدي به درخت سيبِ باغچه ي ... باغچه ي كجا؟ باغچه ي قلبت! و يهو.. تقي يه سيب (قطعا به كل ت نميخوره) ..ميافته رو زمين و تو برش ميداري... (ميتوني برش نداري...) / بعد مثلِ هميشه ها، ايمان مياري به آغازِ فصلي گرم! فصلي گرم كه خنده هاتو قاب ميكنه... حرفاي تازه تري كه داغ داغ از دهانت مياد بيرون و ميافته كفِ هر لحظه... ميدوني كه زمان، ميگذره و خيلي ها رو تو خودش هضم ميكنه... اينو ميدوني و بي تفاوت تر از هميشه... غرق ميشي تو هيجانِ اين فصل از زندگي ت.
به روايتِ حوا/ نامه هاي به مقصد رسيده
نميخوام هيچ توصيه اي كنم چون :
ديگه اعتقادي به حرف زدن نداشت
حرف زدن هيچوقت چيزي رو نجات نميداد
تو بيست سالگي* اون فقط به زمان معتقد شده بود.
استخوان هاي دوست داشتني/ آليس زيبولد
* در متن اصلي: "هفتاد سالگي" نوشته شده
[ بازدید : ] [ امتیاز :
]