خشکسالی
دیگه
اون غم برام مقدس نیست..
جا دارد انتهای جمله را به یک لبخند مزین کنم؟ ..البته که نه. زندگیِ من میشود از آن دسته کتابهایی که مجموعه داستانند نه یک رمان کامل _ درگیر یک سری اتفاقاتِ واحد و گذشته ای که درست قعرِ آینده می آید جلو چشمت و دست دراز میکند برای سلامی دوباره. نه جانم. گذشته ی من از آنهاست که میرود و دیگر بر نمیگردد حتی اگر چیزی به اسم فراموشی در دفترم موجود نباشد. من، دخترکِ مو طلاییِ آلبوم های پراکنده م نیستم.. نبودم. عکس ها بیخودی سعی دارند لحظه ای را ثبت کنند که بعدا هیچ به درد نخواهد خورد.. به دردت نمیخورد که هیچ.. مینشیند کنج دردت و اعلام میدارد که دردی دیگر است.. دردی شکلی ناباوریِ ناچارِ قلبت. اصلا آن اتفاق افتاده بود؟
نمیدانم.
من به لبخند اعتقادی ندارم...
حتی وقتی رو به روی خودم نشسته ام و دزدکی به لبخند های آنی م نگاه میکنم!
من به لبخند اعتقادی ندارم...
و کافرم به هر چه اندوه!
و کسی مدام پشتِ خط تکرار میکند:
You Have Nothing Even Yourself
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]