دور افتاده گی
۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۶:۱۴
نظرات (0)
حرفهایی هستند که باید بزنم... در هوا جریان دارند مثل عطری که به نسیم، نرفته ... روزهاست مانده و نفسم را نمک گیر کرده... و من زیرِ دینِ اینهمه آرامش، ساکت مانده ام... که این سکوت از ترس باشد شاید... از شعر هایی که دامنم را نگرفته اند.. گویا باور ندارند.. باور نمیکنند که میشود کلمه ها را مهربانتر پیش هم چید... میخواهم از هم آغوشیِ چند واژه، شعری زاده شود که بشود به قلبم پیوندش زد... که با هر تپش.. که با هر تپش... کلمه ها، تکان بخورند...بلرزند... جوری که از یاد نبرند زنده اند ...
خب در انتهایش باید بگم من قادر به داشتن هیچ عقیده ی مطلقی نیستم.. همیشه آن شک همراهِ من است.. نمیدانم این موضوع چند درصد غم انگیز است.. ولی هست... به هر حال.. من، مسافرِ هر لحظه ام... هر لحظه! باقی، مهم نیست...
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]