چشماي بسته
شايد نقد خورم ملسه ... نميدونم
شايدم معني ش خوبه ...
شايد قراره ورق برگرده
شايد تو قراره بسازيش نه ويرون كني
شايد اين آرامشِ قبل از طوفان نباشه
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
شايد نقد خورم ملسه ... نميدونم
شايدم معني ش خوبه ...
شايد قراره ورق برگرده
شايد تو قراره بسازيش نه ويرون كني
شايد اين آرامشِ قبل از طوفان نباشه
زن
كنار ميز گرد توي بالكن نشسته
كاغذ هاي گذشته و حال را جلويش روي ميز ريخته
دارد به شعر ها نگاه مي كند
قبل از اينكه كلمه اي پياده كند
به نقطه ي آغاز نوشتنِ سالهاي دورش پرواز كرد
او
هنوز هم دارد مي ميرد ...
/ به ياد آورد
آن دور ها، عصرِ خلاء ، شب هايش سياه مي پوشند تا او با بهانه، يك دل سير گريه كند ...
...
موهاشو بعد از روز ها حذر از آب، دور انگشتش ميپيچونه...
يه كادر سفيد يا سبز اجاره ميكنه ...
خورشيد رو تنظيم ميكنه تا نورش كم لطفى نكنه يه وقت...
حال، سالهاى بودنش رو، ميسپره به دوربين عكاسى... در يك لحظه تمام آن سالها،
فرو ميره در يك قاب عكس كوچك
دست هايم را در جيب هايم فرو مي برم
و عكس ميگيرم
هيچ كس نخواهد فهميد
از پشت عينك بزرگ سياهم
- با چه ترديدي -
دنياي بزرگ سياه مان را تماشا ميكنم
دست هايت را در جيب هايت فرو كن
بگذار آدم ها
از باور هاي خودشان عكس بگيرند
* نيكي فيروز كوهي
/ ما هم به همان نسبتِ عوضي شدن ها، عوض ميشوم ... حتي ممكن است عوضي شويم...
تو در مني ...
مثلِ عكسِ ماه در بركه !
در مني و ...
دور از دسترسِ من !
سهم من از تو
فقط
همين شعر هاي عاشقانه است
و ديگر ...
هيچ !
* رسول يونان
كاش
تو ميدانستي
حالِ حسي را كه
چشم ديدنِ نبودنت را ندارد ...
* حميد رضا هندي
من كه فكر ميكنم كسي دارد انتقامِ تمامِ سالهاي بودنش را _ تمامِ سالهاي درد كشيدنش را _ از من ميگيرد...
شايد اشتباهي... شايد نميداند دارد چه ميكند...
ميدرگبرصقملابندهشيمهتسينتسرد
+ از افكارت دست بكش بيا اينجا كنارم بنشين! چرا انقدر با توهماتت يكي به دو ميكني؟
++ از افكارم به قيمت نابودي ام ميتوانم دست بكشم!
+ وقتي كه حل ميشوي در بند بند ثانيه هاي بي او بودن و كماكان در تك تكِ سلول هايت حسَ ـش ميكني،
تو را چه حالي دست ميدهد؟
++ هيچ ... حالتي كه به فرديت بستگي دارد و نامِ مشخصي نيافتـــــــــه!
+ البته بايد بگويم فرق دارد اينكه از او به شعر برسي يا از شعر به او ...
++ اگر پاي من در ميان باشد، او شعر است! و شعر، او!
+ باشد، به هر حال با هم هم عقيده ايم ؛ كه هيچ چيز تا ابد امتداد ندارد كه "ابد" معنا ندارد...!
++ البته ... اين "حال" است كه مرا از لحظه اي به لحظه ي ديگر ميكشاند و نفسم را به شماره مي اندازد!
و من قادر نيستم جايَ ـش را در لحظه هايم خالي كنم!
لحظه ها هر چند بي نهايت كوچكند اما ميتوانند بي نهايت جان كاه هم باشند...
مگر خاطره ها، مشمولِ همين لحظه ها نبودند؟!
+ در نهايت تو اشباع ميشوي از خيالَ ـش! آخرش چه؟
++ آخر ندارد... پايان ندارد ... و من يكروز با يك لبخند خاطراتِ خورنده ام را مرور خواهم كرد ...
بدون اينكه بفهمم كي؟ و كجا؟ اكسيرِ فراموشي خورده ام! فراموشي دوست داشتنِ بي وقفه!
اين هم از توانايي هاي زمان به حساب بياور ...! يا شايد هم از توانايي هاي من...!
حالَ ت را مي گيرد و به جيب ميزند... دستش را دراز ميكند ميگويد: بلند شو!...
احساس تهوع پيدا ميكني سريع از جايت ميپري ميروي توالت تمامِ احساساتت را يكجا بالا مي آوري...
مي آيي در روشويي ذهنت را ميشوري و خارج ميشوي. به او نگاه ميكني...تيز!
راهَ ت را كج ميكني ميروي ميخزي در يك صندوقِ سياهِ كوچك...
گريه نميكني فقط همينطور خيره به جهانِ سياهِ رو به روي ت نگاه ميكني ...
كمي كه ميگذرد متوجه ميشوي نه ذهنت را خوب شسته اي و نه تمامِ احساساتت را بالا آورده اي ...
دلت تنگ ميشود از جايت ميايي بيرون...
اينبار... ميخزي در آغوشش!
به خودش فكر كرد... به دلش... به اينكه آيا او را در دلش ميبيند يا نه ...؟
چيزهايي ديده ميشد اما نه به طورِ واضح ...
: "با اينهمه بدبختي كه از سر و كولمان ميبارد حوصله باركشيِ غمِ تازه را نداريم"
بعد
گوشي اش را خاموش كرد.