بخش اول _ عصيان
به اين داشتم فكر ميكردم كه چطوري درونمو از بيرونم جدا كنم و به بخش بيروني بپردازم. من هيچوقت اينكارو نكردم. هيچوقت اينطور ننوشتم. دنيايي كه ساختم از درونم ميومد و شايد اون بيرون هرگز وجود نداشت.
بعد به ياد آوردم كه من اصلا محاوره نمينوشتم؛ چرا انقدر حالا برام سخت شده بيان نوشتاري؟ اخيرا هربار سعي كردم برگردم به نوشتار، نتيجه رو كه ديدم، متوجه شدم گفتار و نوشتارو دارم قاطي ميكنم باهم.
شايد بايد برم سراغ «نشان روي پنجره ي سيدني بروستين».
به هرحال. تلاش ميكنم درست بنويسم:
در اين روايت، زمان، توان بازيابي خود را نخواهد داشت، بنابراين لحظه ها در هم مي آميزند و كوپه هاي قطاري را ميسازند كه ماجراهاي دو سال اخير را واگن به واگن به دوش كشيده است. و چينش و توالي هر چيزي به ذهن من بستگي دارد؛ مگر نه اينكه اينجا چيزي نيست جز خطوط افكار.
۱۳۹۹ براي من دوره ي ريكاوري بود، چرا كه از مرگ بازگشته بودم. خنده هايم كه مجدد راه خود را به دهانم باز كردند توانستم با آدم هاي تازه ارتباط برقرار كنم. در ميانه ي همان سال بود كه دفتر خاطره ي ۱۷ سالگي ام را براي هميشه بستم. براي هميشه.
گفتم آدم هاي تازه... جيد يكي از همان ها بود كه نميتوانم فراموشش كنم، روز را كه تمام ميكردم، قبل از خواب با او حرف ميزدم.. ساعت ها... ميگفتم: تو نسخه ي مرد مني، من هيچوقت كسي را انقدر برابر با خودم نديده بودم، تو همزاد مني... و جوري خود من بود كه نميشد تصور ديگري داشت جز اينكه براي من امكان ديدن خودم از بيرون/ يك زاويه ديگر به وجودآمده... و جسارتِ گفتن از شرارت هاي پنهانمان.
ديگر نشد با او حرف بزنم. آخرين بار در خانه ي خيابان تانلي بودم كه بهش گفتم، ديگر نميتوانم جوابش را دهم و خداحافظي كرديم.
صبح روزي كه نتيجه را ديدم، در راه رفتن به مغازه، پشت در ورودي ساختمان، در حالي كه نور خورشيد روي صورتم بود، از خودم عكس گرفتم، لبخند به لب داشتم و چشمهام ميخنديد.
برايم مثل يك معجزه بود. خود معجزه بود. پدرم ميگفت: «تو خيلي قلبت پاكه واسه همين اين اتفاق برات افتاد» اتاق پشتي كنار گاز نشسته بود و سوپ آماده ي درون قابلمه را داشت هم ميزد و مني كه دنبال دليل براي هيچ اتفاقي نبودم همچنان چشمهام ميخنديد.
آن روزها با هر بهانه به شهر محبوبم سفر ميكردم تا هر چه جا دارم خاطره بسازم و فكر ميكني توي سرم جز باد چه بود؟ هيچ! به زخم باور نداشتم، به زخمهاي بازي كه هرگز خوب نميشوند و به مرده هايي كه هرگز درست دفن نميشوند.
الكل در رگهايم بود، در تاريكي شب، سر روي پيشخوان گذاشته بودم و زمزمه ميكردم: «من همين تجربه رو ميخوام، همين لحظه» و تمام دغدغه هايم را پشت در گذاشتم و وارد شدم.
تنها به زمان باور داشتم و همين مرا به پيش ميراند.
پدرم گفت: «فكرش را هم نكن» طبيعتا اين را نگفت، قصه سر دراز دارد و من هم هرچقدر نابلد، سانسور را خوب بلدم.
از آن شب موج دريا در تاريكي را به ياد مي آورم و عطري كه هنوز هم با خودم دارم. بعد از رفتنش، با انگشتم روي گوشي، تصوير خودمان را كنار دريا كشيدم، يك نقاشي ناشيانه، كه طي چندثانيه از صفحه گوشي پاك ميشود، و حقيقت هم همين شكلي است، اگر ما به طرزي احمقانه به گذر زمان، كافر نباشيم.
من رفتم. با ترس و اشك. با بهت و ناباوري. به شهر محبوبم رفتم اما ترسيده بودم از اين كوچ.
چند ماه بود؟ ۱۲ ماه. چند سالم بود؟ ۲۶ سال. بهم ميگفت: «هرجوري شد بايد بري، نميذارم مثل من تلف بشي»
زندگي دروغين دستم بود براي ويرايش... با افكار جووانا خيلي دمخور شده بودم، آن خانه نقطه امن من بود و تنها نقطه اي در جهان كه هم عشق داشتم هم آرامش.
انقدر غرق بودم توي كار كه شب بقاياي خسته ي يكديگر را با زحمت به بستر ميرسانديم. دلتنگ بوديم. و وقت، كم. پشت پيشخوان رو به سيستم نشسته بودم و با دوست حرف ميزدم كه نامه رسيد. ۲۰ خرداد بايد ميرفتم.
حال روز اول يادم آمد. تنهايي توي تراس باريك و فلوريان و دفترچه ي سفرش. حالا دستخط من آنجاست و با او سفر ميكند.
تا بعد
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]