وبلاگ رایگان دانلود فیلم و سریال رایگان ساخت وبلاگ رایگان
حذف در پنل کاربری [X]
وقتي اندوه به سر انگشت ماجرا ميرسد

ابزار وبمستر

بخش اول _ عصيان

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۳۶
خطوط

به اين داشتم فكر ميكردم كه چطوري درونمو از بيرونم جدا كنم و به بخش بيروني بپردازم. من هيچوقت اينكارو نكردم. هيچوقت اينطور ننوشتم. دنيايي كه ساختم از درونم ميومد و شايد اون بيرون هرگز وجود نداشت.

بعد به ياد آوردم كه من اصلا محاوره نمينوشتم؛ چرا انقدر حالا برام سخت شده بيان نوشتاري؟ اخيرا هربار سعي كردم برگردم به نوشتار، نتيجه رو كه ديدم، متوجه شدم گفتار و نوشتارو دارم قاطي ميكنم باهم.

شايد بايد برم سراغ «نشان روي پنجره ي سيدني بروستين».

به هرحال. تلاش ميكنم درست بنويسم:

در اين روايت، زمان، توان بازيابي خود را نخواهد داشت، بنابراين لحظه ها در هم مي آميزند و كوپه هاي قطاري را ميسازند كه ماجراهاي دو سال اخير را واگن به واگن به دوش كشيده است. و چينش و توالي هر چيزي به ذهن من بستگي دارد؛ مگر نه اينكه اينجا چيزي نيست جز خطوط افكار.

۱۳۹۹ براي من دوره ي ريكاوري بود، چرا كه از مرگ بازگشته بودم. خنده هايم كه مجدد راه خود را به دهانم باز كردند توانستم با آدم هاي تازه ارتباط برقرار كنم. در ميانه ي همان سال بود كه دفتر خاطره ي ۱۷ سالگي ام را براي هميشه بستم. براي هميشه.

گفتم آدم هاي تازه... جيد يكي از همان ها بود كه نميتوانم فراموشش كنم، روز را كه تمام ميكردم، قبل از خواب با او حرف ميزدم.. ساعت ها... ميگفتم: تو نسخه ي مرد مني، من هيچوقت كسي را انقدر برابر با خودم نديده بودم، تو همزاد مني... و جوري خود من بود كه نميشد تصور ديگري داشت جز اينكه براي من امكان ديدن خودم از بيرون/ يك زاويه ديگر به وجودآمده... و جسارتِ گفتن از شرارت هاي پنهانمان.

ديگر نشد با او حرف بزنم. آخرين بار در خانه ي خيابان تانلي بودم كه بهش گفتم، ديگر نميتوانم جوابش را دهم و خداحافظي كرديم.

صبح روزي كه نتيجه را ديدم، در راه رفتن به مغازه، پشت در ورودي ساختمان، در حالي كه نور خورشيد روي صورتم بود، از خودم عكس گرفتم، لبخند به لب داشتم و چشمهام ميخنديد.

برايم مثل يك معجزه بود. خود معجزه بود. پدرم ميگفت: «تو خيلي قلبت پاكه واسه همين اين اتفاق برات افتاد» اتاق پشتي كنار گاز نشسته بود و سوپ آماده ي درون قابلمه را داشت هم ميزد و مني كه دنبال دليل براي هيچ اتفاقي نبودم همچنان چشمهام ميخنديد.

آن روزها با هر بهانه به شهر محبوبم سفر ميكردم تا هر چه جا دارم خاطره بسازم و فكر ميكني توي سرم جز باد چه بود؟ هيچ! به زخم باور نداشتم، به زخمهاي بازي كه هرگز خوب نميشوند و به مرده هايي كه هرگز درست دفن نميشوند.

الكل در رگهايم بود، در تاريكي شب، سر روي پيشخوان گذاشته بودم و زمزمه ميكردم: «من همين تجربه رو ميخوام، همين لحظه» و تمام دغدغه هايم را پشت در گذاشتم و وارد شدم.

تنها به زمان باور داشتم و همين مرا به پيش ميراند.

پدرم گفت: «فكرش را هم نكن» طبيعتا اين را نگفت، قصه سر دراز دارد و من هم هرچقدر نابلد، سانسور را خوب بلدم.

از آن شب موج‌ دريا در تاريكي را به ياد مي آورم و عطري كه هنوز هم با خودم دارم. بعد از رفتنش، با انگشتم روي گوشي، تصوير خودمان را كنار دريا كشيدم، يك نقاشي ناشيانه، كه طي چندثانيه از صفحه گوشي پاك ميشود، و حقيقت هم همين شكلي است، اگر ما به طرزي احمقانه به گذر زمان، كافر نباشيم.

من رفتم. با ترس و اشك. با بهت و ناباوري. به شهر محبوبم رفتم اما ترسيده بودم از اين كوچ.

چند ماه بود؟ ۱۲ ماه. چند سالم بود؟ ۲۶ سال. بهم ميگفت: «هرجوري شد بايد بري، نميذارم مثل من تلف بشي»

زندگي دروغين دستم بود براي ويرايش... با افكار جووانا خيلي دمخور شده بودم، آن خانه نقطه امن من بود و تنها نقطه اي در جهان كه هم عشق داشتم هم آرامش.

انقدر غرق بودم توي كار كه شب بقاياي خسته ي يكديگر را با زحمت به بستر ميرسانديم. دلتنگ بوديم. و وقت، كم. پشت پيشخوان رو به سيستم نشسته بودم و با دوست حرف ميزدم كه نامه رسيد. ۲۰ خرداد بايد ميرفتم.

حال روز اول يادم آمد. تنهايي توي تراس باريك و فلوريان و دفترچه ي سفرش. حالا دستخط من آنجاست و با او سفر ميكند.

تا بعد



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

Toxic emotions

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۳۶
خطوط

دارم يه كتاب ميخونم كه راجع به من و اندوه زهرآلودم هست

چقدر گفتم اين غم مقدسه

همش نقاب بود

پنهانكاري براي آرايش اين اندوه نكبت



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

جاده

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۳۵
خطوط

بايد بشينم از اولش بنويسم

بدون پرداختن به زندگي درونيم يا شخصيم.

خيلي مهمه

بايد اين هشت ماه رو بنويسم.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

تازه ها

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۳۵
خطوط

ديگه كمتر گريه ميكنم

آخرين بار اتاق خودم بودم و داشتم اثاثامو پك ميكردم ببرم نيوجرسي

هنوزم فلش بك زياده اما ميدوني، بهشون عادت كردم، پذيرفتمشون

به روي خودم كمتر ميارم

كمتر از يه ماه ميشد كه داشتم دنبال كار بهتر ميگشتم

حالا اومدم اينجا و دارم فكر ميكنم كي ميرسه كه من نسبت به اين بيمه ها و فاكتوراي مديكال و اي اچ ار و باقي داستانا، مسلط بشم و مهمتر از همه از اين ترديد و كندي دربيام و يه قطعه پازل از تصوير اين كمپاني بشم

نميدونم

اميدوارم سؤالاي زياد جيكوب، كار دستم نده

فعلا



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

بد لاك استاپ

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۳۵
خطوط

از پورت اتوريتي آمدم بيرون و پيچيدم به چپ. هوا خنك بود و باد موهايم را ميرقصاند. عينكمم بر چشم و جهان واضح. حالا دختري را تصور كن كه نهايتا انگار بيست ساله بود و به سرعت از ازدحام جمعيت ميگذشت و به سمت خيابون شماره ۳۵ دوان بود. در ميانه مسير چشمش به دايره هاي بزرگي كف پيادو رو ميفتد. دايره هايي رنگي كه با گچ كشيده شده و داخلش نوشته بودند: BAD LUCK STOP در همان دم در حالي كه با همان سرعت قدم ميزد، چشمش به مردي ميفتد كه خم شده و با گچ روي زمين دايره ديگري ميكشيد و به او خيره بود. اگر زمان را در لحظه تصادم اين دو‌ نگاه كند كنيم و‌ پس از تلاقي نگاه ها دوباره زمان به سرعت عادي برگردد، دختر رو ميبينيم كه به سرعت از كنار مرد ميگذرد و ناگاه پا روي يكي از همون دايره ها ميگذارد. چند ثانيه ميگذرد و به خاطر مياورد كه به سمت محل مصاحبه ميرود.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

گذشته

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۳۴
خطوط

دلم تنگه پرتغال من

گلپر سبز

قلب زار من



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

حيف

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۳۳
خطوط

نياز دارم يكي كتاب زندگي منو دست بگيره

و منو ببره چند فصل جلوتر

اين گذشته ي‌ نزديك

اين فلش بك‌هاي مدام

داره از پا درم مياره



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

گيلتي

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۳۳
خطوط

اين زندگي نميدانم به قلم كيست

اما فصل قبل بي شباهت به اين فصل بود

جوري كه چرخش عجيب اين ماجراها در ذهن هيچ خواننده اي جاي نميگيرد

اين گريه ها در كنار اين خنده ها، باورپذير نيستند

از پشت دوربين بي خبر تماشايش كني و گريه

و بعد سوار بر كشتي از ميان آبها بگذري به سوي زندگي ديگر

كسي نميفهمد

حتي خودم



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

هر

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۳۳
خطوط

گاهي نزديكه سكته كنم اما زنده م در نهايت

توي فايل ورد نشستم بنويسم همون حين نوشتن فهميدم چرا لالم

چرا هيچي نميگم

من ميترسيدم

از خودم و اينجا

و سخت بود چيزي بگم

سخت بود حقيقي باشم



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

دردها

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۳۲
خطوط

اين سياهي ها خيلي عميق و سردن

من يخ ميزنم

اين شب ها بيشتر از هميشه يخ ميزنم

تنم بي جان شده

مشكوك به مرضي لاعلاجم

و‌ در همين حين فريب هم خورده ام

هر شب ميشكنم

اما ميدانم كه اين تكه ها بايد صبح روز بعد خودشان را به سركار برسانند

بگذرد كاش



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به وقتي اندوه به سر انگشت ماجرا ميرسد است. || طراح قالب avazak.ir