از درِ وروديِ پشتي خونه اي جز همين خونه ميخواستم خارج بشم
يه چيزايي در مورد حضور يا عدم حضورِ خدا تو ذهنم بود... با خودم مطمئن شدم كه خدا حضور نداره..نيست!
نميدونم چرا ولي اتفاقِ وحشتناكي كه به خاطر ندارمش افتاده بود و منو بدونِ هيچ شكي به اين حقيقت رسونده بود.
ترسيدم از در پامو بيرون بذارم بيرون اما رفتم ..جلو ي خونه خونه ي خودمون بود.. گيج در گيج
چقدر در خواب كُشته ميشدم... شايد قيامت همين باشه كه هيچ كس تو رو نميشناسه..
انگار در قيامت قلب ها از كار مي افتند و همدردي به كلمه اي پوچ و بي معني تغيير ميكنه.....
اينا هم تاوان يه گناهه...
خواب هاي سياه و درد ناك و مجروح...!
افكارم كتك ميخوان
[ بازدید : ] [ امتیاز :
]