Epiphany
هيچ ابرى را
نميتوان گفت
بمان اينجا
با من بمان و بر من ببار
تنها بر من
گوش نميكند
نقش باد
در تن ابر جا مانده
هيچ ابرى پاى ماندن ندارد
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
هيچ ابرى را
نميتوان گفت
بمان اينجا
با من بمان و بر من ببار
تنها بر من
گوش نميكند
نقش باد
در تن ابر جا مانده
هيچ ابرى پاى ماندن ندارد
از اين پس
بهار را
با اين شكوفه هاي گيلاس
با تمام وجود احساس خواهم كرد
چه
خيلي زود از كف مي روند
آه، و من اين را نمي دانستم
- كينو تسورايوكي
از گوشهايم نشت ميكند
از چشمانم.
از دهانم.
سايه ام،
اين سياه سبك،
شب را درونم جا ميگذارد....
گاهي يادم ميره چرا اينجارو نگه داشتم. اما الان يادم اومد. ميخواستم تغيير احوالم رو ذخيره كنم. اما حتي روم نميشه آرشيو رو بخونم. حس بدي ميگيرم از حرفام. انگار كه دوست نداشتم نوشته باشمشون. نه همهش. ولي بعضياش اين حسو بهم ميدن. آرشيوهاي حاصل از تجربهي وبنويسيم رو نميتونم بخونم چون انگار خودم نبودم توشون. يه احساساتي رو بروز ميدادم كه نميتونستم قبول كنم يه زماني جزئي از من بودن. حس ميكنم اغراق بود. من اونقدر اشباع نبودم. زبان شعر محتاج اغراقه. شاعرها اونقدر هم كه ميگن بدبخت نيستن. تموم غم عالم فقط در دل اونها نيست. اونها غمي رو احساس ميكنن و نميذارن كار به جاهاي باريك بكشه و فوري ازون غم خام، تنديس شعر رو بنا ميكنن. و اون شعر قلب خيليارو آروم و قلب خيليارو به درد مياره. حالا وقتي ميخوام يه چيزي بنويسم ازدرونم، نميشه اصلا. منطقم حسامو كور كرده. و شايد بخاطر همينه نوشته هاي قبليم بعضا اذيتم ميكنن. احتمالا بخاطر اينه كه شهريار كوچولوي قلبم مرده و دارم به طرز مسخرهاي بزرگ ميشم. دوست ندارم اين اتفاق بيفته. چند روزه هي ميخوام يه چيزي بنويسم، شكل شعر، شكل احساس. ولي نميتونم. كلمه ها توي ذهنم اسيرن و فقط كنار جفت منطقي و معنادارشون ميشينن. ديگه انقدر بي پروا نيستن كه بي هوا تنگ هم رديف شن و از يه حس حرف بزنن. كسي شايد ندونه چي ميگم.
حالا ديگه وقتي غمي درونم جون ميگيره، نميدونم چيكار كنم. خودمو به درو ديوار ميكوبم. كاش ميشد بتونم شعرشون كنم و از دستشون خلاص شم. ديگه نميشه. انقدر آسون نيست. از قلم افتاده، من بودم.
اي شما كه از قلم افتادهايد
بدانيد
به قول مندنيپور : [عشق مرده بهتر بود از بي عشقي]
تو برات هيچوقت هيچ چيز اهميت نداشت.
حتي خودت.
(به كسي كه عاشق است يا خيال ميكند عاشق است نگوييد اشتباه ميكند. هيچكس هيچ درسي از حرفهاي شما نميگيرد مگر اينكه خود به نوعي تجربه كند.)
آشنايي من با يان تيرسن از آهنگ يه وبلاگ شروع شد. فكر كنم اسم وبلاگ بود "گمشده در خيابانهاي كاليفرنيا" شايد اشتباه كنم. سال 91 بود يا 92. نميدونم. اما وقتي موزيك وبلاگ خودكار پلي شد نميدوني چطور شد حالم. ريتم آهنگ روحمو از تنم در آورده بود و روي نوتهاش ميرقصوند. نه اينم توصيف خوبي نيست. چون حسم غير قابل توصيفه و يا شايد من براي توصيف اون به قدر كافي پخته نيستم.
دانلودش كردم. يادم نيست چطور شد كه آهنگاي ديگه شو پيدا كردم. نمي دونم خودم رفتم دنبالشون يا برعكس. اما آرشيوي ازش ساخته بودم كه برام حكم خلوتگاهي در بهشت داشت يا مديتيشني محرمانه. گذشت و سال هاي سال مدام گوش ميدادم و خسته نميشدم. سري آخر توي گوشيم آلبومشو ريخته بودم و توي مسير بيست دقيقهاي سرويس تا دانشگاه هر صبح گوش ميدادم.
اون دوران تموم شد و من كمتر توي راه بودم. و ديگه عادت به آهنگ گوش دادن از سرم پريد. جز وقت نقاشي. كه جديدا توي اين تايمها يه چيزاي ديگه گوش ميدم.
ولي هنوزم به همون شدت سابق دوسش دارم و با هيچي نميتونم عوضش كنم.
روزهاي سختي كه ميگذرانم
و دوست دارم از اينجا و آدمهايش دور شوم
دوست دارم چيزي حس نكنم
چيزي نفهمم
و چيزي ندانم
دوست دارم چيزي نباشم
كسي نباشم
دوست دارم تمام شوم
به زودي
من به درد اين دنيا نميخوردم هيچوقت