از قلم افتاده
گاهی یادم میره چرا اینجارو نگه داشتم. اما الان یادم اومد. میخواستم تغییر احوالم رو ذخیره کنم. اما حتی روم نمیشه آرشیو رو بخونم. حس بدی میگیرم از حرفام. انگار که دوست نداشتم نوشته باشمشون. نه همهش. ولی بعضیاش این حسو بهم میدن. آرشیوهای حاصل از تجربهی وبنویسیم رو نمیتونم بخونم چون انگار خودم نبودم توشون. یه احساساتی رو بروز میدادم که نمیتونستم قبول کنم یه زمانی جزئی از من بودن. حس میکنم اغراق بود. من اونقدر اشباع نبودم. زبان شعر محتاج اغراقه. شاعرها اونقدر هم که میگن بدبخت نیستن. تموم غم عالم فقط در دل اونها نیست. اونها غمی رو احساس میکنن و نمیذارن کار به جاهای باریک بکشه و فوری ازون غم خام، تندیس شعر رو بنا میکنن. و اون شعر قلب خیلیارو آروم و قلب خیلیارو به درد میاره. حالا وقتی میخوام یه چیزی بنویسم ازدرونم، نمیشه اصلا. منطقم حسامو کور کرده. و شاید بخاطر همینه نوشته های قبلیم بعضا اذیتم میکنن. احتمالا بخاطر اینه که شهریار کوچولوی قلبم مرده و دارم به طرز مسخرهای بزرگ میشم. دوست ندارم این اتفاق بیفته. چند روزه هی میخوام یه چیزی بنویسم، شکل شعر، شکل احساس. ولی نمیتونم. کلمه ها توی ذهنم اسیرن و فقط کنار جفت منطقی و معنادارشون میشینن. دیگه انقدر بی پروا نیستن که بی هوا تنگ هم ردیف شن و از یه حس حرف بزنن. کسی شاید ندونه چی میگم.
حالا دیگه وقتی غمی درونم جون میگیره، نمیدونم چیکار کنم. خودمو به درو دیوار میکوبم. کاش میشد بتونم شعرشون کنم و از دستشون خلاص شم. دیگه نمیشه. انقدر آسون نیست. از قلم افتاده، من بودم.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]