خوابديده
خوابت رو ديدم و چالشي شبيه به چالش هايي كه با ليبرا داشتم٬ داشتيم. در سكانس بعدي مقابل روشويي رو به آينه ايستاده بودم و به اين فكر ميكردم كه هيچ فرقي نميكند كجا باشم. اين من در همه حال طعمي از آرامش را به زبان نميچشد. همه چيز تلخ است. همان لحظه يك آدم ناشناس٬ برهنه٬ پوست سفيد و موهاي كوتاه مشكي٬ از توي آينه معلوم شد. ترسيدم. بيش از حد. در را باز كردم٬ از راهرو گذشتم و به اتاق خواب رسيدم. سعي ميكردم ليبرا را صدا كنم اما صدايم ضعيف و بي رمق بود. داخل اتاق نزديك تخت٬ صدايم را شنيد و بيدار شد. گفت دارم كابوس ميبينم٬ تكانم بده. تكانم ميداد اما نه به آن شدتي كه بايد. بي رمق تكانم ميداد. از خواب بيدار شدم و همان حرفي كه در خواب زدم را در بيداري تكرار كردم. پني از زير تخت پريد بالا و خودش را چسباند به من و خوابيد. ديگر نميترسيدم.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]