وبلاگ رایگان دانلود فیلم و سریال رایگان ساخت وبلاگ رایگان
حذف در پنل کاربری [X]
وقتي اندوه به سر انگشت ماجرا ميرسد

ابزار وبمستر

خوابديده

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۸:۰۳
خطوط

خوابت رو ديدم و چالشي شبيه به چالش هايي كه با ليبرا داشتم٬ داشتيم. در سكانس بعدي مقابل روشويي رو به آينه ايستاده بودم و به اين فكر ميكردم كه هيچ فرقي نميكند كجا باشم. اين من در همه حال طعمي از آرامش را به زبان نميچشد. همه چيز تلخ است. همان لحظه يك آدم ناشناس٬ برهنه٬ پوست سفيد و موهاي كوتاه مشكي٬ از توي آينه معلوم شد. ترسيدم. بيش از حد. در را باز كردم٬ از راهرو گذشتم و به اتاق خواب رسيدم. سعي ميكردم ليبرا را صدا كنم اما صدايم ضعيف و بي رمق بود. داخل اتاق نزديك تخت٬ صدايم را شنيد و بيدار شد. گفت دارم كابوس ميبينم٬ تكانم بده. تكانم ميداد اما نه به آن شدتي كه بايد. بي رمق تكانم ميداد. از خواب بيدار شدم و همان حرفي كه در خواب زدم را در بيداري تكرار كردم. پني از زير تخت پريد بالا و خودش را چسباند به من و خوابيد. ديگر نميترسيدم.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

مار

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۸:۰۲
خطوط

يادم نمياد از اليونا چيزي نوشته باشم. ذهنم رو هميشه به نوعي درگير ميكنه. حالام پيشنهاد ولي استريم كويينز رو داده و انگار جديه. گفتم يه تصوير واضحي بهم بده و انقدر من رو تو خماري نذاره. هقته بعد ميرم ببينم و الان بي تابم. چون تغيير بزرگي ميشه اگه اتفاق بيفته.

هر چيزي كه به دست آوردم بخش زياديش از روي اعتماد و ايماني بود كه توي كار بهم داشتن. وگرنه رزومه من هيچ ربطي به موقعتي كه توشم يا قراره توش باشم نداره. و اين اعتماده باعث ميشه دستم باز باشه و نترسم. توي اين حجم از استرسُ اين خيال راحت يه نعمته. جيكوب ميگفت تو هيچوقت نه نميگي٬ فوقش ميگي بذار برم تحقيق كنم. و تهش هميشه جواب يا راه حل داري.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

۳ مهر

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۸:۰۲
خطوط

خيلي دردم ميگيره وقتي ميرم قايل ورد يك سال اخير رو ميخونم. خيلي صميمي و بي پرده راست همه چي رو نوشتم و خوندنش خارج از توانمه. اينجا اما قابل خوندنه چون جرأت بي پرده نويسي ندارم.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

29

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۸:۰۱
خطوط

When I was small, maybe six, we had assignments to trace lines and shapes, preparing our hands for the alphabet to come. I’d sit at my little bright green desk, carefully, cautiously, completing page after page. If, by chance, one line slipped—just slightly off from the perfect image I held in my mind—I’d tear the whole page away and start anew. That was my way. An obsessive little child, who left no room for error, who demanded perfection at every turn

Now, I was about to turn twenty-nine, and I found myself living as that little Sheila again. Only this time, I wasn’t tearing pages but days, entire days, over the smallest slip or deviation from my plan. I cried, realizing how I was still that same child—destroying everything because of tiny mistakes, tearing down whole relationships over minor misunderstandings, letting one flaw spoil the whole

I had to write this down, to remember: I am still repeating that six-year-old Sheila, and perhaps now, I should learn to leave the page intact



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

۲۹

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۸:۰۱
خطوط

خوبه كه از خونه كار ميكنم و بذار بقيه چيزا مهم نباشه فعلا



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

خشم

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۸:۰۱
خطوط

داشتم به احساساتي كه بعد از رفتنم٬ شديد تجربه شان ميكنم فكر ميكردم: يكي غم بود ديگري خشم. هر دو را عميق و شديد تجربه ميكنم و توانم را از من ميگيرند و داشتم فكر ميكردم براي بهبودشان چه كرده ام؟

براي غم٬ از سر اندوه و در ستايش سياهي هاي درون٬ مينويسم و اين نوشتم آن را ازمن مي زدايد و در نهايت لبخند آرامي بر لبم مينشاند.

براي خشم چطور؟ دارم فكر ميكنم و تصوير تفاله هاي چاي سياه جلوي چشمم مي آيد كه روي فرش ريخته بودند و دستمال مادر ليبرا٬ كه فكر ميكرد خود مادرش است نه يك دستمال ناچيز.

بعد فكر كردم به خشمي كه در مورد همه چيز دارم و چقدر با زبان مادري ام بهتر تحليلش ميكنم و آن را در خودم كمرنگ ميكنم. خشم را درونم بي رنگ ميكنم چون زبان راه ارتباط و فهميدن و فهماندن خود به ديگري است و خشم جايي در آن ميان حل ميشود. اما در مورد و من ليبرا نميشود. خشم پررنگ تر ميشود و زباني كه اين وسط كسي آن را نميفهد٬ دست و پا رو به هوا بر زمين ويچ و تاب ميخورد.

هرگز به اين فكر نكرده بود كه ناتواني زبان٬ خشمم را با اين شدت و قدرت ميزايد.

آه



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

قرارداد

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۸:۰۰
خطوط

گفتم بيا قرارداد زمان دار لفظي ببنديم و اگر لازم بود تمديدش كنيم. خوشش اومد. قرار شد تا سال نو رو سر كنيم. بعدش يه مروري داشته باشيم در مورد مدت تمديد بعدي، ميتونه سه ماه باشه ميتونه شش ماه يا حتي ميتونه نباشه. اينجوري بهتره، تاريخ انقضا باعث ميشه ترس و وحشتم كمتر بشه. حداقل فعلا



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

پنج دقيقه ها

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۸:۰۰
خطوط

اگر توي راه نباشم نه اشكم مي آيد نه حرفم

هيچ آواي غمگيني در گوشم نميچرخد، پس احساس به خواب ميرود و مجاري قلمم خشك ميشوند.

ميداني چه وقت فهميدم ر بهتر از آنجه كه فكر ميكردم، هست؟ جوابش را برايت نمينويسم تا شايد تصوير آن لحظه از خاطرت برود يا حتي زنده شود اما به شكلي متفاوت.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

پنج دقيقه پنجم

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۵۹
خطوط

خيلي راحت احساس خفگي ميكنم يا حقيقتا در عمق ده متري آب فرو رفته ام؟

نميدانم.

فكر ميكنم حق ندارم ناراحت باشم و احساس خستگي كنم و اين حس بال و پر شكستگي، خستگي، و اندوه نبايد باشد، اگر هست، غلط است، گناه است، بي اساس است، دروغ است، ناشي از ضعف و بي عرضه گي من است.

نياز دارم برگردم به گهواره. اگر كه گهواره اي داشته باشم.

ليبرا ميگفت خيلي پارس ميكنم، يكبار كه داشت با صداقت در موردم گله ميكرد اين را گفت. هرچند با جايگزين هاي ديگري هم اين را گفت. حالا ديگر باورم شده كه من مدام گله و شكايت و پارس ميكنم. و قدر نميدانم.

باورم شده همه چيز خوب است و من احمق نميفهمم و به خودم اجازه لذت بردن نميدهم.

نميشود با تراپيست حرف زد وقتي ترس از قضاوت داري، وقتي حس ميكني حرفت را خوب گوش نميدهد و ترجيح ميدهت دغدغه هاي جدي تري را بشنود و بررسي كند. من به دغدغه هاي خودم اعتبار نميبخشم و ميپندارم بي خود و ناچيزند.

به همين خاطر همه شان را درونم جمع ميكنم.

ميداني، باز ياد نيلوفر افتادم. من خيلي نيلوفر را درونم قضاوت كردم. خيلي. فكر ميكردم دغدغه هايش الكي اند . شايد هم دغدغه هايش الكي بودند و دغدغه هاي من هم الكي و ابكي اند. شايد در همان گودالي كه او فرو رفته بود، فرو رفتم.

چرا حالا خوب نيستم؟

صبح پني مريض بود، از ديروز تقريبا كل روز مريض است و شنبه نوبت دكتر دارد. من صبح ها هميشه دير ميكنم و دوست دارم به كارهاي ضروريم توجه كنم و خود را درگير ليبرا نكنم. اما ليبرا شكايت كرد ازينكه نبوسيده مش. امكان ندارد حتي يكبار شرايط را درك كند و به تناسب با شرايط، برخورد كند. نه محال است. من بيرون امدم و در اتوبوس ۱۵۸ ايستادم. اتوبوس در بندر لينكون از حركت ايستاد و ما مجبور شديم ادامه راه را با كشتي برويم. خوب بودم. كنار لبه كشتي ايستادم و اب را تماشا كردم. بعد پانزده دقيقه پياده تا مترو امدم. گرمم شده بود و شايد اين گرما كلافه م كرد. از قبل گفتم به اليونا كه خيلي دير ميكنم. حالا هم چيزي نشده، ۹/۱۵ هست و من در قطار مشقم را مينويسم.

حالا خوبم.

حداقل احساس خفگي نميكنم.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

پنج دقيقه چهارم

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۵۹
خطوط

ذهنم روايت هاي زيادي دارد كه با سرعت زيادي در سرم ميچرخند و من حوصله ي صبور بودن و آرام آرام گشودن اين در را ندارم. با يك حركت تند قفل را ميچرخانم و همه چيز باهم بيرون ميريزد و من نميدانم اين تيشرت مشكي فاك سوسايتي مال من است يا ليبرا. سيال ذهن به همين شكل اتفاق ميفتد كه سر و ته و ميانه ي روايت و استعارات باهم گره ميخورد. و من اگر چنين نكنم پس چه كنم. دو نفر مقابلم نشسته اند، يك نفر كنارم. هميشه بدون نگاه كردن سن و مليتشان را حدس ميزنم و خيلي وقت ها نگاه كه ميكنم ميبينم اشتباه كرده ام. هوا بوي كريسمس ميدهد و ليبرا همان عطر زمستاني اش را ميزند و من در زمان جابجا ميشم. با خودم ميگويم، چقدر پارسال زيباتر بود هرچند ظرف حجيم تري از گريه هايم را بر دوشم حمل ميكردم. در ستايش گذشته نزيستن، سخت بوده برايم هميشه. از خودم ميپرسم، چرا فريبا و سميه و حميده به دلت نمينشينند اما ساناز را ديگر دوست داري و پرستو و عطا را از همان اول دوست داشتي؟ لازم دارم بفهمم اين علاقه با چه قاعده اي در من ايجاد ميشود؟ چيزي در فريبا هست كه در من هم هست؟ نميدانم. وقت هم نميگذارم برايش تا بفهمم. فقط يك چيز را خيلي خوب فهميدم. اينكه ترس از قضاوت دارم را خيلي وقت بود كشف كرده بودم اما دليلش را نميدانستم. حالا ميدانم. انقدر درونم قضاوت ميكنم كه ترس دارم ديگري هم مرا قضاوت كند. سخت بود اين را اقرار كنم به خودم چون هرگز در عمل چيزي بروز نداده ام و هيچ چيز را بعيد نميدانم و همه را ميپذيرم. ولي من قضاوت ميكنم درونم. فكر ميكنم خواهرم هم همينطور بود. هميشه حامي و همراهم بود اما درونش برعكس فكر ميكرد. اين ترسناك است. اينكه جور ديگري فكر كني و براي اينكه به طرفت آسيب نزني يا خودت را قاضي جلوه ندهي، چيز ديگري بگويي. اين مسئله ساده نيست. خصوصا چون هميشه با ديگران به خاطر قضاوتهايشان نسبت به ديگران ديگر در جنگم. بگذار جزيي تر شوم. من ميدانم ب هر بار از برنامه هايش از آينده ميگويد تا به لحظه حاضر متمركز نشود و راه را ساده جلوه بدهد و من هرگز بهش نگفتم تو هر بار كه زنگ ميزنم برنامه جديدي براي آينده داري و ميدانم بار بعدي كه زنگ زدم برنامه ات عوض خواهد شد پس فقط لبخند ميزنم و چيزي نميگويم از اينكه حرفهايت را به هيچ وجه جدي نميگيرم. يا ه را كه فكر ميكنم در خيال غوطه ور است و اگر چيزي خلاف تجربه زيسته اش باشد آن را به كل نفي ميكند. هرگز نگفتم اين تصوير من از اوست، كودكي كه خيال ميكند كل دنيا و ادمهايش را شناخته و خامي اش مثل سوزن روي پوستم خش مي اندازد كه گاهي دلم ميخواهد تماس را در ميانه قطع كنم.

آه كه اگر همه ي اينها را بگويم چه نازيبا ميشود. از همين هست كه ميترسم. از ناگفته هاي درون آدمهاي ديگر.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به وقتي اندوه به سر انگشت ماجرا ميرسد است. || طراح قالب avazak.ir