پنج دقیقه چهارم
ذهنم روایت های زیادی دارد که با سرعت زیادی در سرم میچرخند و من حوصله ی صبور بودن و آرام آرام گشودن این در را ندارم. با یک حرکت تند قفل را میچرخانم و همه چیز باهم بیرون میریزد و من نمیدانم این تیشرت مشکی فاک سوسایتی مال من است یا لیبرا. سیال ذهن به همین شکل اتفاق میفتد که سر و ته و میانه ی روایت و استعارات باهم گره میخورد. و من اگر چنین نکنم پس چه کنم. دو نفر مقابلم نشسته اند، یک نفر کنارم. همیشه بدون نگاه کردن سن و ملیتشان را حدس میزنم و خیلی وقت ها نگاه که میکنم میبینم اشتباه کرده ام. هوا بوی کریسمس میدهد و لیبرا همان عطر زمستانی اش را میزند و من در زمان جابجا میشم. با خودم میگویم، چقدر پارسال زیباتر بود هرچند ظرف حجیم تری از گریه هایم را بر دوشم حمل میکردم. در ستایش گذشته نزیستن، سخت بوده برایم همیشه. از خودم میپرسم، چرا فریبا و سمیه و حمیده به دلت نمینشینند اما ساناز را دیگر دوست داری و پرستو و عطا را از همان اول دوست داشتی؟ لازم دارم بفهمم این علاقه با چه قاعده ای در من ایجاد میشود؟ چیزی در فریبا هست که در من هم هست؟ نمیدانم. وقت هم نمیگذارم برایش تا بفهمم. فقط یک چیز را خیلی خوب فهمیدم. اینکه ترس از قضاوت دارم را خیلی وقت بود کشف کرده بودم اما دلیلش را نمیدانستم. حالا میدانم. انقدر درونم قضاوت میکنم که ترس دارم دیگری هم مرا قضاوت کند. سخت بود این را اقرار کنم به خودم چون هرگز در عمل چیزی بروز نداده ام و هیچ چیز را بعید نمیدانم و همه را میپذیرم. ولی من قضاوت میکنم درونم. فکر میکنم خواهرم هم همینطور بود. همیشه حامی و همراهم بود اما درونش برعکس فکر میکرد. این ترسناک است. اینکه جور دیگری فکر کنی و برای اینکه به طرفت آسیب نزنی یا خودت را قاضی جلوه ندهی، چیز دیگری بگویی. این مسئله ساده نیست. خصوصا چون همیشه با دیگران به خاطر قضاوتهایشان نسبت به دیگران دیگر در جنگم. بگذار جزیی تر شوم. من میدانم ب هر بار از برنامه هایش از آینده میگوید تا به لحظه حاضر متمرکز نشود و راه را ساده جلوه بدهد و من هرگز بهش نگفتم تو هر بار که زنگ میزنم برنامه جدیدی برای آینده داری و میدانم بار بعدی که زنگ زدم برنامه ات عوض خواهد شد پس فقط لبخند میزنم و چیزی نمیگویم از اینکه حرفهایت را به هیچ وجه جدی نمیگیرم. یا ه را که فکر میکنم در خیال غوطه ور است و اگر چیزی خلاف تجربه زیسته اش باشد آن را به کل نفی میکند. هرگز نگفتم این تصویر من از اوست، کودکی که خیال میکند کل دنیا و ادمهایش را شناخته و خامی اش مثل سوزن روی پوستم خش می اندازد که گاهی دلم میخواهد تماس را در میانه قطع کنم.
آه که اگر همه ی اینها را بگویم چه نازیبا میشود. از همین هست که میترسم. از ناگفته های درون آدمهای دیگر.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]