خشم
داشتم به احساساتی که بعد از رفتنم٬ شدید تجربه شان میکنم فکر میکردم: یکی غم بود دیگری خشم. هر دو را عمیق و شدید تجربه میکنم و توانم را از من میگیرند و داشتم فکر میکردم برای بهبودشان چه کرده ام؟
برای غم٬ از سر اندوه و در ستایش سیاهی های درون٬ مینویسم و این نوشتم آن را ازمن می زداید و در نهایت لبخند آرامی بر لبم مینشاند.
برای خشم چطور؟ دارم فکر میکنم و تصویر تفاله های چای سیاه جلوی چشمم می آید که روی فرش ریخته بودند و دستمال مادر لیبرا٬ که فکر میکرد خود مادرش است نه یک دستمال ناچیز.
بعد فکر کردم به خشمی که در مورد همه چیز دارم و چقدر با زبان مادری ام بهتر تحلیلش میکنم و آن را در خودم کمرنگ میکنم. خشم را درونم بی رنگ میکنم چون زبان راه ارتباط و فهمیدن و فهماندن خود به دیگری است و خشم جایی در آن میان حل میشود. اما در مورد و من لیبرا نمیشود. خشم پررنگ تر میشود و زبانی که این وسط کسی آن را نمیفهد٬ دست و پا رو به هوا بر زمین ویچ و تاب میخورد.
هرگز به این فکر نکرده بود که ناتوانی زبان٬ خشمم را با این شدت و قدرت میزاید.
آه
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]