خوابدیده
۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۸:۰۳
نظرات (0)
خوابت رو دیدم و چالشی شبیه به چالش هایی که با لیبرا داشتم٬ داشتیم. در سکانس بعدی مقابل روشویی رو به آینه ایستاده بودم و به این فکر میکردم که هیچ فرقی نمیکند کجا باشم. این من در همه حال طعمی از آرامش را به زبان نمیچشد. همه چیز تلخ است. همان لحظه یک آدم ناشناس٬ برهنه٬ پوست سفید و موهای کوتاه مشکی٬ از توی آینه معلوم شد. ترسیدم. بیش از حد. در را باز کردم٬ از راهرو گذشتم و به اتاق خواب رسیدم. سعی میکردم لیبرا را صدا کنم اما صدایم ضعیف و بی رمق بود. داخل اتاق نزدیک تخت٬ صدایم را شنید و بیدار شد. گفت دارم کابوس میبینم٬ تکانم بده. تکانم میداد اما نه به آن شدتی که باید. بی رمق تکانم میداد. از خواب بیدار شدم و همان حرفی که در خواب زدم را در بیداری تکرار کردم. پنی از زیر تخت پرید بالا و خودش را چسباند به من و خوابید. دیگر نمیترسیدم.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]