گوگوش
بيا كه برويم از اين ولايت من و تو
تو دست منو بگير و من دامنِ تو
جايي برسيم كه هر دو بيمار شويم
تو از غمِ بي كسي و من از غم تو / ...
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
بيا كه برويم از اين ولايت من و تو
تو دست منو بگير و من دامنِ تو
جايي برسيم كه هر دو بيمار شويم
تو از غمِ بي كسي و من از غم تو / ...
با خودت ميگي: كاش بودم الان
با خودم ميگم: كاش بودي الان...
...
كاش به خودم ميگفتي.. به خودت ميگفتم..!
[ من..با هيچكس../پنجره ي رو به باغ../و هواي تو..]
وقتي روحت بيداره و جسمت خسته ست... روحت هوشياره اما جسمت قادر نيست بيدار شه.. يا آگاه شه
فلج خاب يه معضلِ هميشگي شده.. عادت كردم... به خاباي پليدم
امروز چه تعريف صحيحي از رفتارمون گفتي..دقيقا همينطوره..
خوابم ميآد..
آخه چطور ميشه كه يه بچه دو ساله بخواد سوارِ ماشيني كه ابعادش هشت در چهاره بشه.. تازه لج كنه كه
ميخــــوام ســـــوار شــــــــم...
اين روز ها حوالي همه..بودن را به كرسي مينشانم.. اين شبها...
اين شب ها..
چقدر تلخ تو را آرزو ميكنم..
. ..
خيالي نيست ..هوم.. دواير نامنظم سيگار بر روي پوستم..
.
.
. زندگي را نتوانستيد بالا بياوريد تحمل كنيد.. دفع ميشود..
زر زدم...!
آمده ايم ارتجالي بنويسيم
روزهاي خوب و بد را..
من / يك سيستمِ دائما روشن/ يك دستگاه تلفن همراه متصل به پريز برق توسط يك شارژر /
يك صندلي چوبي بي اصالت.. شايد هم اصيل / كتب تلنبار شده به صورت برج هاي پيزا و خدابيامرز: دو قلو /
پنجره بآااااز / صداي موج دريا/ پرده اي بسته كه با جريان باد حجيم و نحيف ميشود /
و .... و سؤالي كه بي جواب مانده.. و احتمالا هرگز جواب نميگيرد
چرا ما انسان خلق شديم؟...
خدا همه ي ما را دوست دارد
چون همه ي ما... دقيقا همه ي ما... ويژگي هاي داريم كه در اندرون به آن ميباليم...
انكار نكنيد!...
.
.
بايد كه بست!...
دهان را
بودن داريم تا بودن
چه بودن ها كه بالاتر از يك معجزه ميشوند
و چه نبودن هاي دلخراشي متحمليم
...
حتي نميتوانم بگويم: بيا
مسأله اين نيست
مشكل چيزي پيچ در پيچ تر از اين حرفهاست
گاهي لذت ميبرم از چرت و پرت گفتن.. من اينطوري ام. شما چطور.؟
دلم ميخواد اون نور سبز چشمك بزنه...اي دريغ... /دفتر خاطراتي كه زياد دوستش ندارم
من و باروني كه اين حوالي پياده روي داره انگار!
الان نيس..ولي پيداش ميشه
دلم ميخاست يكي مثلِ..دقيقا عين خودِ راوي كتاب كافه پيانو رو براي خودِ خودم داشتم
دقيقا عين او را
از آنهايي كه ديوانگي را به سر حد ميرسانند انقدري كه به نظرم از همه عاقل ترند
من عاشق اين ديوانگي هاي بي بديلم
كه كم جايي ميشود لنگه شان را پيدا كرد
حتي به گمانم خودِ فرهاد جعفري هم شخصيتي همانند راوي داستانش نداشته باشد..
گرچه گفته اند چيزي نزديك به حقيقت بوده اين داستان.
از اينجور آدما نميشود جدا ماند
انگار ذهنشان هميشه يك چيزِ نو پشتِ دست دارد تا به تو نشان دهند
و تو در اكتشافِ جزيره ي ذهنشان در بماني
به همين زودي ها نميشود از حال و هواي اين كتاب بيرون آمد.. نميشود
دكتر هيچوقت بخيه نزد
ميگفت احتمال عفونت بالاست
كندنم از تو
يا همون زخم جامونده از دندوناي پني
يا همون كندنم بذار بگيم
عفونت كرد
و من كاري از دستم برنميومد جز اينكه به زمان معتقد بمونم
و توي ايستگاه قطار شبانه گريه كنم
هنوزم منتظرم اين زخم ببنده
بعدش حتما غصه ي علامت زخم رو خواهد خورد
فعلا ففط ميخوام اين زخم ببنده
هي چرك پس نده
ميخواستم از زندگي دروني بنويسم و به تعريفي شفاف از آن برسم٬ نشد.
در عوض به تو فكر ميكنم و برايت شب هاي آرام آرزو ميكنم. كاش خواب باشي و صبح پرشوقي داشته باشي. كاش كسي باشد كه برايش قهوه درست كني و خيالت جاي ديگري نباشد.
من در زمان دو پاره شده ام. هرگز وضعيت شبيه به اين را براي خود تصور نكرده بودم. نميدانستم همچون حالتي هم وجود دارد كه بين زمين و زمان گير كني و ميان دو زندگي تلوتلو بخوري. آدمها سر راهت سبز ميشوند و چپ و راست را نشانت ميدهند و جوري نگاهت ميكنند كه انگار ته داستان را خوانده اند. و تو توان تشريح هزارتويي كه در برابرت است را نداري چون حتي هزارتو هم واژه دقيقي برايش نيست. من خسته ام از اين دوپارگي.