گم
نميدونم چطور شد كه انقدر به آفتابگردون دل بستم. نميدونم چطور به بيست و شش سالگى رسيدم. نميدونم اين حس عجيب از كجا و كى دراومد. نميدونم و يادمم نمياد درست. زيادى بلاتكليف و چشم انتظارم. و دلم ميخواد توى اين مود فقط روتين و عاداتم و پيش ببرم. همين. امشب برم كنار رودخونه. بشينم و تماشا كنم. نه اينكه حالم بد باشه. نه. يجور گنگ و گمم از درون. چرا؟ نميدونم. همه چى آرومه. توى آرامش اينجور ميشم. بى قرار و نگران ميشم. ولى فك كنم خيلى زود دلم براى همين رخوت و بلاتكليفى تنگ ميشه.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]