باتلاق
وقتی سکوت و فاصله هست، حالم میگیره. از خودم میپرسم چرا حالت گرفته ست؟ خودم به خودم جوابی نمیده ولی میدونه که علتش عادت و وابستگیِ کاذبه و یه سری خرده شیشه و تناقض که نمیذاره از بعد روانی احساس امنیت کنه. از خودم میپرسم نمیخوای تمومش کنی؟ همچنان خودم به خودم جوابی نمیده ولی میدونه که درستش اینه که تمومش کنه و بیشتر توی این باتلاق فرو نره اما در عین حال انتخاب کرده که اشتباه کنه. اشتباهشو میشناسه و داره بهش تن میده. چرا؟ از خودم میپرسم چرا اینجایی و میخوای اینجا باشی؟ اینبار خودم به خودم جواب میده. میگه تعداد اون لحظه هایی که لذت میبره بیشتر از لحظه هاییه که حالش گرفته ست. میگه می ارزه این تجربه. میگه فقط یه ساله، مهر انقضا روش خورده و میدونه که تموم میشه.اما میخواد ازش یه خاطره ی مغزدار باقی بمونه. تا با خودش نگه چرا تا ته ش نرفتم. میگه میخواد تا ته ش بره. میگه داره نقشی رو ایفا میکنه که انگار نتیجه ی کارمای اعمال خودشه. میگم تو که به کارما اعتقاد نداشتی. میگه اعتقاد نداره ولی شاهد این کارماست. میگه نمیخواد اشتباهات قبلی رو تکرار کنه. میگه این نقش پر هزینه ست و نمیخواد خودشو کامل خرج کنه. اما نقش جالبیه. میگم گاهی دلم به حالت میسوزه. اگر از این باتلاق حرفی به کسی بزنی اونام دلشون به حالت میسوزه. میگه میدونم. از بیرون اینطوری به نظر میاد. ولی از اونجایی که خودش ایستاده ، یه دنیای ناشناخته ست که باید بدون پیشداوری درونش زندگی کنه تا بفهمتش. میگه فهمیدن اینکه تو تافته ی جدا بافته نیستی، سخته. پذیرفتنش سنگینه. میگم نمیخوای نقش اول زندگی خودت باشی؟ میگه نقش اول های زیادی بودن که قهرمان نبودن. میگه این روزا مدام ترزا رو توی خودش میبینه. بهش میگم دوستت دارم. هرجا که هستی و هر کاری که میکنی. چیزی نمیگه.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]