مود
میخواهم برایت یک چیز خیلی واقعی بگویم که خیال نکنی خوابنما شده ام. مغزم پر شده از یک چیز به خصوص و من با خودم میگویم که نباید آن چیز به خصوص سر رشته ی تمام اموراتم را دست بگیرد. پس برایت از چیزی میخواهم بگویم که با آن چیز به خصوص ارتباطی نداشته باشد. نمیتوانم به چیزی به جز آن چیز به خصوص فکر کنم و در عین حال نمیخواهم مهمل بگویم. چون نوشتن و پرداختن مدام به یک چیز به خصوص مرا غرق میکند. عقل مرا زایل میکند.
خب. موج دریا میکوبید به سنگ ها. ماری سیاه زیر یکی از سنگ ها کمین کرده بود. من آنجا نشسته بودم. (سریع فرار کردم از آن نقطه) به ماهیت سلسله حوادث اخیر فکر میکردم. وقتی برایش از خودم حرف میزدم گوشش با من نبود. حس کردم هرگز گوشش با من نبوده. حس کردم بی اندازه تنها و دورم. حس کردم هنوز تنهایی ام را نپذیرفته ام. حس کردم چه سخت است به هیچکس هیچ چیز نگویی و کسی تو را نشنود. با خودم گفتم چرا نیاز به ابراز و تخلیه خودم دارم. میدانستم به قدر کافی رها نشده ام. حالا این وابستگی جدید و این چیز به خصوص هم آمده بود و به آن اضافه شده بود. و من این حجم از نداشتن تسلط بر رفتار و احوالم را نمیخواستم. هوا گرم بود. موج و باد روی ما می پاشید اما بعد گرم و گرم تر شد. سرش درد میکرد. از خودش حرف میزد. من گوش میدادم. نمیشد گوش ندی. حرفهایش تمام نمیشدند. بعد کمی سکوت کردیم. نشستن در سکوت را فقط منم که دوست دارم. تازه آنجا حالم جا می آید. تازه آن لحظه آماده گرفتن روحیه و هوای تازه ام. اما خسته شد. میخواست برویم. بلند شدیم. فیتیله های سیگار را روی سنگ ها گذاشتم تا یادم بماند برشان دارم. اما بعد گم شدند. هرچه میگشتم پیدایشان نمیکردم. گفت قفل نکن و بیا برویم. آدامسی در دهانم گذاشتم تا بوی سیگار ندهم. حس بدی به او پیدا کرده بودم. با خودم گفتم چرا دلم میخواهد ببینمش وقتی بعد حالم بد میشود. گفتم تنها باش و روی خودت تمرکز کن و حالت را دست بگیر. حالم دست خودم نبود. حالم دست خودم نیست و این را دوست ندارم. حالا این وابستگی جدید که مرا از خودم دور کرده. نکند یک گرفتاری تازه احتیاج دارم تا ذهنم را از این مهملات بشوید. بله. گرفتاری های تازه ی بیرونی. اما کدامیک بهتر است؟ کدام را میخواهی. گفتم این قشنگی ها، تویش این زشتی هم پیدا میشود. انقدر نک و ناله نکن و با قسمت بدش بساز. یا با قسمت بدش خودت را بساز. مار از لای سنگ ها بیرون آمد. بدن لیزش را روی سنگریزه ها میکشید و به سمتم می آمد. زیر صندلم پیچ خورد و چنبره زد و به موج ها خیره شد.
گفتم: «پس آدم ها کجا هستند؟ آدم در دریا احساس تنهایی میکند.»
گفت: «با آدم ها هم احساس تنهایی میکنی»
به روایت حوا و با همکاری مار قصه ی آنتوان دوسنت اگزوپری
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]