وبلاگ رایگان دانلود فیلم و سریال رایگان ساخت وبلاگ رایگان
حذف در پنل کاربری [X]
وقتي اندوه به سر انگشت ماجرا ميرسد

ابزار وبمستر

انتظارِ مندرج

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۵:۰۲
خطوط

چند روزي ست كه احساس ميكنم

جهان،

بي حركت ايستاده

و زمان، بيخودي نبض ميزند ...


من كه قاعده ي چشمان تو را بلد نبودم... نميدانستم اشتياقِ نگاهت رو به كدام سو دارد... حتي نميدانستم لبخندت چه وقت محصول ميدهد... يا چه زماني بايد خنده هايت را با لبهايم درو كنم... ميداني ... من آنجا بودم كه انگار با چشمهاي بسته بخاطرِ هراسي آني، در قعر قلبت افتاده بودم و راهي نبود براي گريز... با اينكه ميدانستم... آنجا جاي مني كه پيوند خورده ام به آدمهاي پشتِ سرم، نبود... با اينكه ميدانستم براي تو بايد يك نفر ميبودم كه هيچ پيماني سر و ته وجودم پيدا نميشد.. پيماني به غير... با اينكه ميدانستم اگر الان نروم زمان ميگرد راه برگشت را شخم ميزند و جاده هاي خاكي كُند به مقصد مي رسانندم...با اينكه ميدانستم انقلاب نزديك است و روزگارانه بعد از تويي، در پيش است... من كه قاعده ي چشمان تو را بلد نبودم... هيچوقت هم ياد نگرفتم اما... چشمانت نگاهم ميكنند مدام از چهارگوشِ قابي كه بر ديوارِ اندرونيِ خيالم آويخته اي... انگار جا گذاشته اي... اما... اين ها يك روزي ميميرد... آخر ..حالتِ چشمانِ تو وقتي دوباره عاشق ميشوي ديگر اينگونه نخواهد بود... با اينهمه.. من قاعده ي چشمانِ تو را ياد نخواهم گرفت...


به روايتِ حوا/ انگار جاده هاي بازگشت در دستِ تعمير اند



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

كلمه ها

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۵:۰۱
خطوط

حالا ديگر هر چه كه شعر بگويم

از تو 

دورتر ميشوم

و هر چه شاعر تر باشم

بيچاره ترم !

                                           * محمدرضا محمدي مهر


به نظرم شاهكار اينه كه حقايق و دغدغه هاي ذهني رو كه نميشه به كلمه رسوند... يعني نميشه به نحوي مطلوب و كوتاه به واژه كشيد، رو بياي و ظريف و تميز به شعر بنشوني ...


و هر چه شاعر تر باشم

بيچاره ترم!


آخرش كار به جايي ميكشد كه از تو نوشتن برايم عادت ميشود ..يك عادت شيرين و بدل به اعتياد... آخرش حل ميشوم در نبودنت و تو آنطرف مشغولِ يك رابطه ي بس خوشمزه... كه ذهنت را كه مشمولِ چند تكه خاطره ي كهنه است تنها شايد يك شب در سال به خودت واگذارد... خوب ميدانم كه ميتواند چه فاجعه اي بشود... نبايد پي اش را بگيرم... پيش تر مبتلا شدم و درد تمامِ روزهايم را خورده بود... و فكرم جز شعر هاي پلاسيده به هيچ جا قد نميداد... درستش ميكنم... مي روم و كلمه ها را از تنم در مي آورم... دريا كه دور نيست.. ميدهم سالي چند دستِ آب ها... بعدتر مي رسانمشان به خورشيد... از قالبِ حضورت به خودم فرو ميروم... خودم كه غيب نشده...يكي از همين جاهاست.. ميگردم ..تا چند روز ديگر پيدايش ميكنم ...درست خواهم شد.. نبايد دوبار تكرار شود... رسمِ خود باختگي.


ميدانم

هر چه شاعر تر باشم

بيچاره ترم !



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

به وقتِ دلتنگي

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۵:۰۱
خطوط
گريه مي كنم و درد

گلوله اي ست كه از خودم مي رسد

بخاطرِ تمام حرفهايي 

كه زده ام اما 

نه به تو...

گريه مي كنم و آينده

دوشادوشِ دلتنگي هاي بي برو برگرد

رو به رويم رقصيدن گرفته اند ...

گريه مي كنم و دستم را براي آرزوهايي تكان ميدهم كه در آغوشِ تو دور ميشوند ...


92/11/7   دهُ پنجاهُ هشت دقيقه ظهر



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

بازگشت به تخيلات...

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۵:۰۰
خطوط

تلخم و حل شده كابوسِ وجودم در سم

غيرِ تو از همه ي آدمها ميترسم

                                                     * مهدي موسوي


ميدونستي خيلي حسودم؟

خودم الان اينو فهميدم ... حالا چه فرقي ميكنه..حافظه م آتيش گرفته ..بيا و با دو كلمه خاكسترش كن...

حرفات مثه آبه روي آتيشه..وقتي غم آتيشم ميزنه...

دارم چي ميگم؟

من از وهمي به وهمي ديگر سير ميكنم .

يك پايانِ تلخ، كاش همانقدر كه تلخ بود پايان هم بود... اين پايان نيست.. روزهايم سراسر با تو آغاز ميشوند

اين پايان نيست...

باورم نميشه



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

فوقع ما وقع

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۵:۰۰
خطوط
دلم روشن' با اين خيال هايي كه من بافتم تا تهِ هفت زمستان تكميلم از روياهاي گرم و نرم...

چشمت روشن' لوامه برايم از خيانت ميخواند...

فكر كنم 19 ساعت در شبانه روز

به تو فكر ميكنم ...


روي ميز نشسته بود ...بازم خون قيدِ پاهاشو زده بود و بي حسيِ مفرط لاي صندلي هاي زمخت و سختِ كتابخونه... و طرح ميزد رو سلولاي خاكستريِ مغزش ... شايد طرحِ آرامش بود... شايدم طرح نابِ خوابِ لحظه ها.. شايد اون بيشتر از هركسِ ديگه اينو بدونه كه... نميشه' هيچوقت نميشه.... با خيالش خيانت ميكرد و تصميم ميگرفت تو رو برداره ببره ته دنيا... اونجا كه كسي فكرش پرواز نميكنه... اونجا كه پري نيست تا هوسِ پرواز رو تو سر بندازه... نه..تو برداريش ببريش ته افق..زير آتيش خورشيد جفتتونو خاكستر كنيد... ببينيد ! اينجا كه جاي ماندن نيست... باد شويد در رويد... از اينهمه تلاطم هاي ذهني...آشوب هاي قلبي... بدبختي هاي نا تمام... من ماندم و خيالِ نصفه نيمه ات كه با جمله هاي كتاب هي پاره ميشود... ما بين بوسه اي ورق زدم دهانمان پرِ خون شد... به اون نگاه ميكنم... يه بافتِ سورمه اي تنشه... چه بي دغدغه... برو... بيست صفحه مونده.. دير شد


به روايتِ حوا/ خيال هاي لاي كتاب



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

چهارم بهمنِ نود و دو ...

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۴:۵۹
خطوط

دارم

كج 

ميشم

خـم ميشم

مي افتم ...

.....................

خداي من !


 منِ احساساتي به تو عادت كردم

هر جا باشم آخر به تو 

برميگردم



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

;)

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۴:۵۹
خطوط

My angel sometimes treats like a devil...a lovely devil...yeah



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۴:۵۹
خطوط

از بين خواهد رفت اما نه به زودي ها

از گردن و آينده ات 

جاي كبودي ها ...

                                  * مهدي موسوي


تا مي آيم دو دقيقه كنار خودم بنشينم شروع ميكند به تذكار... نميشود خلاص هم شوم از دستش... درك و شعور ندارد به يقين.. كه در اين روز هاي سرد كه چندان ربطي به زمستان ندارد، بيشتر هوايم را داشته باشد.. كمي مدارا كند با فاجعه هاي ريز و ذره بيني... انقدر بزرگش نكند.. دل را رأسِ همه چيز قرار ندهد... اصلا برود گم شود يك مدتي نفس بكشم... ما همه با خود مكالمه هايي داريم... تصيميماتي را دونفره..خودمان با خودمان ميگيريم.. اما همين خود ، گاهي ذره ذره...پنهاني... ما را...به قعر نيستي ميكشاند و با طناب افكارمان به چوبه ي داري مي آويزد كه زندگي،چهارپايه ي زير پايمان ميشود... آخ...

كمي مرا رها كن ... 

بگذار فراموشي بگيردم ..بعد بيا با هم يك دلِ سير به روز هاي مرده ي زيرِ خاك بخنديم...



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

زبانِ كوچك

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۴:۵۸
خطوط

+ ميدانستي به انتها ميرسد و غمي بودي از اينهمه عاطفه اي كه دلت نمي آمد يكجا از كفِ دلت بيرون رود... تو داغدار نگاهي بودي كه كمي تا قسمتي در حدودت نشست و به عين اليقين چشمانش نرسيدي...

تو در سينه ميگفتي: تا تمامم را خوب ميدانم..من يكبار براي هميشه زندگي كردم در بطن حروف و كلماتي كه در خيالم موجود شده بود.. كه آغوش باز ميكرد...با مهر... و همين بس بود كه به شبهه هايم پوز خندي بزنم و برگردم سر اصلِ مطلب !

تو بخاطر قلبت عاشق شدي... نه... فكر كردي كه عاشق شدي... نه...مطمئن بودي كه عاشق شدي...تو هيچوقت به روي خودت نمي آوردي... اشك هايت را به غمِ دروني آواز ها و آهنگ ها نسبت ميدادي...بوسه هاي مدامت را دو دستي تقديم ميكردي حتي وقتي درد هاي اهدايي... شبيخونِ شب هاي تو ميشد!

تو خوب ميدانستي هيچكس مثلِ او نبود اما... خوب تر ميدانستي كه درد و عشق با هم يكجا بند نميشوند...

تو دلتنگ ميشدي و زخم هايت را گردنِ افكارِ بيمارت مي انداختي... و بر ميگشتي به او باز!

تو در تب و تاب اشك و آه و دلهره... در ارتفاعِ سقوطي گسسته... به خودِ خودِ خودت پناه بردي و خدا را آن گوشه پيدا كردي بايد مي رفتي ... كوچ ميكردي از خودش به خودت...

آدم هاي داستان هاي كوتاه، در اثناي داستانِ بعدي از خاطر ميروند ...!

_ دقيقا ' چه دقيق مرا بلدي' ..ميداني كه، درد ها از خودمانند... از تصميماتمان... بگذريم !


/ بدي ها اصولا از تهِ خوبي در مي آيند... خوبي هاي بي پاسخ...



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

تاوان

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۴:۵۸
خطوط

من از تو حرف نمي زنم

و اين اصلا اتفاقِ خوشايندي نيست

وقتي مي دانم قرار است از نو بي تابي هايم تكرار شود ...

/...

من از تو حرف نمي زنم بخاطر گوش هايي كه افكارشان را ميشنوند نه صدايم را...

گاهي تو را از چشمانم بيرون ميدهم... گاهي در گلويم خفه ات ميكنم

و گاهي تو را در خودم از ياد ميبرم 

انگار

هيچوقت دوستت نداشته ام ...

به گمانم مريضم !

مرا با حضورت معالجه كن !

دمي...

لحظه اي...

من با خاطره ها نفس ميكشم...



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به وقتي اندوه به سر انگشت ماجرا ميرسد است. || طراح قالب avazak.ir