تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
از بین خواهد رفت اما نه به زودی ها
از گردن و آینده ات
جای کبودی ها ...
* مهدی موسوی
تا می آیم دو دقیقه کنار خودم بنشینم شروع میکند به تذکار... نمیشود خلاص هم شوم از دستش... درک و شعور ندارد به یقین.. که در این روز های سرد که چندان ربطی به زمستان ندارد، بیشتر هوایم را داشته باشد.. کمی مدارا کند با فاجعه های ریز و ذره بینی... انقدر بزرگش نکند.. دل را رأس همه چیز قرار ندهد... اصلا برود گم شود یک مدتی نفس بکشم... ما همه با خود مکالمه هایی داریم... تصیمیماتی را دونفره..خودمان با خودمان میگیریم.. اما همین خود ، گاهی ذره ذره...پنهانی... ما را...به قعر نیستی میکشاند و با طناب افکارمان به چوبه ی داری می آویزد که زندگی،چهارپایه ی زیر پایمان میشود... آخ...
کمی مرا رها کن ...
بگذار فراموشی بگیردم ..بعد بیا با هم یک دلِ سیر به روز های مرده ی زیرِ خاک بخندیم...
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]