از رنجى كه نميبرم
نميدانم چطور به دامن واژه ها بسپارمش كه هم سربسته بماند و هم عيان. من نه دلم شكسته بود و نه كمبود محبت داشتم. من فقط عادت داشتم تا ته ماجراهاى محبوبم بروم. نه اينكه با پايان باز مسأله داشته باشم، نه، اما تخيلاتم ماه ها بود در سرم پر تب و تاب جولان ميدادند و من ... آه من دلم ميخواست همه چيز واقعى باشد. ميدانستم هر سلام تازه آغاز اندوهى تازه است؛ ميدانستم اين بازى قواعد متفاوتى دارد كه شايد من نتوانم از پسش بربيايم؛ ميدانستم اين اتفاق يك آزمون سخت است. اما ميخواستم ياد بگيرم چطور تعلق نداشته باشم، چطور حسود نباشم، چطور دغدغه هايم را بگذارم پشت سر، پشت در. ميخواستم ياد بگيرم چطور لذت ببرم و بعد بگذرم. ميخواستم ياد بگيرم توى لحظه، زنده باشم و بعد درگير گذشته نشوم.
حالا از آن گذشته، من ياد گرفتم چطور تعلق نداشته باشم، حسود نباشم و الى آخر. اين را هم ياد گرفتم كه هر دردى كه به دلم مينشيند، زاده ى خاطره اى شيرين است و نميشود انكارش كرد، تنها ميتوان رنج نبرد.
و من ديگر رنج نميبرم
چون ميدانم اندوه من از درديست كه بهاى هر لذت است
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]