حوادث شب
۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۰۵
نظرات (0)
من خیلی چیزا فراموشم میشه. مخصوصا وقتی هنوز یکی رو خوب نمیشناسم زیاد بهش نه دقت میکنم نه کنجکاو میشم.
پرسیدم کلینیک کجا تو استکهلم کار میکنی؟
گفت کلینک کجا؟ کلینیک خودم. یعنی یادت نمیاد؟ که اینجا مال پدرم بود...
من به زور یادم اومد... به زور... تار .. مبهم..
تا حالا کسی انقدر به بی حواسی من واکنش نشون نداده بود
کلا تا حالا با همچین ادم عجیبی طرف نشده بودم
انقدر حواس جمع... برام همیشه عجیب بود چطور مو به مو همه چی یادشه...
همزمان یه داریوش اومد برام... آروم و ناب... ولی باز خراب شد... همه چی... با اون سؤالا... اون سؤالا من رو تحت فشار میذارن... هسته خابم میاد
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]