وبلاگ رایگان دانلود فیلم و سریال رایگان ساخت وبلاگ رایگان
حذف در پنل کاربری [X]
وقتي اندوه به سر انگشت ماجرا ميرسد

ابزار وبمستر

بخش چهارم- نبودن

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۴۱
خطوط

اينجا رو دوست دارم اما كم پيش مياد اينجا باشم. به اينجا عادت كردم همونطور كه به خونه ت عادت ميكني.

يادمه ماه سوم يه بار گوشيمو توي مهد جا گذاشتم و برام مهم نبود چون ديگه ميدونستم به گوگل مپ احتياجي ندارم. شهر امن بود، راه امن بود و من به تابلوهاي مسيريابي نگاه نميكردم. همينكه كليساي محبوبم رو ميديم، ميدونستم رسيدم.

به عكسهام با بچه ها كه نگاه ميكنم دلم خيلي تنگ ميشه. دام ميخواد برگردم و ببوسمشون. من هيچوقت نبوسيدمشون، حتي دلم نخواسته بود اينكارو كنم. به ندرت برام كوچيك و شيرين بودند. اما حالا كه از دور نگاه ميكنم حبه هاي قندي هستند كه داخل قندان رهاشون كردم.

كلوئي، لوسيا، ايلاي، چارلز، آدام، ويرا، مكس، زاكاري، ديه گو، آراو، دميترس، نيوا

ليبرا بهم ميگفت تو روحت اينجا نيست. اون ماه رفتم دادگاه و شكايتم رو ثبت كردم. براي سال بعدش بهم وقت دادن. هر چند ديگه برام اون پول اهميتي نداره.

ميدوني هنوز به برگشتن به عقب فكر ميكنم؟ ر ميگفت اين تصميم برگشت به عقب نيست، فقط ادامه ي راهه به يك شكل ديگه. اما من اينطور فكر نميكنم.

با اينكه دوست داشتم توي هر روايت از پيچ و خم راه و جزييات مراحلي كه طي كردم بگم اما نتونستم. من هيچوقت نميتونم جور ديگه اي بنويسم.

برداشت از درون، چيزيه كه بلدم. همين.

هر وقتم ميرم ارشيو رو ميخونم، ميفهمم وقتي درونمو پياده ميكنم بجاي بيرون، خيلي بيشتر از خودم دستگيرم ميشه. خيلي عميقتر.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

Double life of

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۴۰
خطوط

زندگي دوگانه ي من

معجون دراماي سياه با خنده هاي بلند

...

- بعد از لذت ناب دگرگوني كركتر خوش پرداخت والتر وايت، با هم نادياي عروسك روسي رو ديديم. ديروز اتفاقي نزديك همون متروي خط ۶ بودم، همونجايي كه نادياي قطار زمان رو سوار ميشد.

ميخواستم از پله ها پايين بروم، نرفتم. فرض كن قطار گذشته را سوار ميشدم. احتمالا تصميم ميگرفتم در آن شبي توقف كنم كه براي اولين بار ماريجوانا را امتحان كرده بودم، و‌بعد آگاهانه سراغ گوشي نميرفتم تا با آن عكاس حرف بزنم. تا چند روز بعدش از من بخواهد به آتليه استادش بروم. اما اگر سوار قطار ميشدم و برميگشتم به حال، همينجا پياده ميشدم؟ هيچ معلوم نيست. هيچ.

همه چيز به طرزي شوم بهم گره خورده است.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

گناه

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۴۰
خطوط

گيج و وامانده به هركسي كه ميرسم از او ميپرسم:

«من بد بودم؟»

همه يكصدا ميگويند: «تو بد نبودي. تو دست به انتخاب زدي و براي زندگي ات تصميم گرفتي»

باورم نميشود.

تصوير مردن ماهي‌ِ از تنگ بيرون افتاده در برابرم رنگ ميگيرد



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

Discovery

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۳۹
خطوط

نيلو فقط ۱۵ روز با من بود. دردناك بود برايم. نرمال رفتار نميكرد و بنظرم يك نمونه ي اعلاي مانياي دوقطبي شده بود و هيچ چيز و هيچكس برايش اهميت نداشت. ديشب توي كشتي يادش افتادم. اينكه چقدر بدون نقاب، غيرقابل تحمل شده بود. چقدر بقا در كنار خود واقعي اش‌ غير ممكن به نظر مي آمد. خودش هم از خودش كلافه بود، هيچ جوره با دنيا تطبيق نداشت و بدل به وصله ي ناجور شده بود. به نيلو فكر ميكردم و نقاب پاره ي روي صورتش كه حقيقاش را بروز ميداد. بعد ياد ميرا افتادم. به ليبرا گفتم قهرمان ميرا مينوشت، و نوشتن جرم بود چون فعاليت شخصي به حساب مي آمد و در دنياي ميرا، نه بايد فرد باشي و نه حتي زوج. تنها جمع قابل قبول است و اگر قانون را دور بزني، تو را مجازات ميكنند و نقاب يك لبخند خشكيده را بر صورتت ميدوزند.

صداي باد و موج و آدم ها در هم آميخته بود و من فرياد ميزدم تا ليبرا صدايم را بشنود. گفت مجبور نيستم داد بزنم، ميتواند حرفهايم را بشنود.

گفتم فهميدم چه مرگم شده. تمام اين روزهاي تاريك و سرد و مرگبار، من از اينكه هيچ نقابي پيدا نميكردم تا به صورتم بزنم رنج ميبردم. از اينكه گم شده بودم و فكر ميكردم اگر نقاب هايم نباشند، من نيستم. تمام نقاب ها از بغلم افتاده بودند و من خودم را نميشناختم. فكر ميكردم ديوانه اي چيزي هستم. وحشت داشتم از اينكه عقلم را از دست داده باشم. بي نقابي، ترسناك بود و من توان ديدن تاريك و روشن درونم را نداشتم.

نشسته بوديم روي صندلي ايستگاه قطار خيابان تانلي و ميگفتم: ولي اين نقاب جوري در گوشت و خونم فرو رفته كه اگر آن بردارم، اگر از خودم جدا كنم، چيزي از من باقي نميماند.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

گذر

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۳۹
خطوط

وقتي هيچكس نبود جيكوب اومد سمت ميزم و بهم گفت: وقتي تموم شد داستانش رو برام تعريف ميكني؟ گفتم داستان نيست، روانشناسيه. گفت: راجع به چي؟ گفتم نقاب هايي كه ميزنيم. گفت: بايد نقاب بزنيم، لازمه. گفتم نقاب عمومي آره ولي در مورد نقاب هاي شخصي حرف ميزنه. گفت: تو نقاب شخصي داري؟ گفتم همه داريم، بحثي توش نيست.

يه لبخند عجيبي ميزد. ازش علتشو پرسيدم. گفت: خوشم اومد از موضوع. ميدوني كه هيچوقت نميتونيم خودمون بشناسيم. گفتم آره ولي خوندنش بهم كمك ميكنه بهرحال.

Even if we have sight,there is still one person in the world we cannot see: Ourselves

داشت صحبت رو ادامه ميداد كه اليونا از بالكن برگشت و جيكوب هم بحث و قطع كرد و ادامه نداد.

برام جالبه وقتي كسي هست خيلي خشك و جديه و جز در مورد كار چيزي نميگه. وقتي كسي نيست نگاه مهربوني داره و صحبت هاي جالب تري ميكنيم.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

فالس سلوز

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۳۹
خطوط

اون روز كه ليبرا داشت پيانو ميزد، من نشستم آرشيو سال هاي قبل رو‌ خوندم. خيلي چيزها از خودم فهميدم، خيلي چيزها از خودم يادم اومد.

اين روزها هرچي بيشتر براي شناخت خودم تلاش ميكنم بيشتر گيج ميشم، بيشتر غرق ميشم توي ابهام پيدا كردن من حقيقي.

به دورانم با خاكستري كه فكر ميكنم به اين نتيجه ميرسم كه حقيقي ترين من، من كامل، من سياه و سفيد، همون دوران بود چون خاكستري بهم ميدون داده بود تا خودم باشم. هر چند بعدها از دماغم درآورد.

تازه فهميدم چقدر بعد از اون، از خود واقعي بودنم واهمه داشتم، چقدر شرم درونم بود كه ميترسيدم كنار ر، خودم باشم. تازه فهميدم چرا هميشه از تصور آينده با ر، فرار ميكردم. يه وري از وجودم ميدونست كه داره اين وسط يه چيزي شديدا سركوب ميشه و اگر ادامه پيدا كنه يه روزي فنرش در خواهد رفت و فاجعه خواهد شد.

تازه فهميدم من كجاي زندگيم چند درصد خودم بودم، چند درصد نقاب بودم و چقدر اين عدم تعادل به روانم آسيب زده. ولي تمام اين نتيجه گيري ها نسبيه. خيلي روايت ها توي سرم هست كه من رو به شك مي اندازه.

به هرحال

اگر فكر ميكني به خودت دسترسي داري، يا خودتو خيلي خوب ميشناسي، سخت در توهمي! اين هزارتوي روان، هيچ فرمول ثابتي نداره.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

بخش سوم _ مايا

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۳۸
خطوط

ده سال بود از آخرين باري كه مايا را ديده بودم ميگذشت. هيچ ارتباطي نداشتيم جز چند پاره ايميل كه همان سال اول رد و بدل شدند.

اينجا كه رسيدم انتظار نداشتم انقدر فرشته وار دستم را بگيرد. بي اندازه خوب بود و پناه من شد و من هيچوقت فراموش نميكنم.

صبح ها ساعت ۵ يا ۶ از خواب بيدار ميشدم و شب ها ۱۰ از هوش ميرفتم. اينجا نبودم. همه ي حواسم يك جاي ديگري از دنيا لنگر انداخته بود. بي پرده ترين پنجره ي دنيا در برابرم بود و خورشيد هر صبح تيرم ميزد. حالا ميفهمم چه ناگهان انقدر پوستم بهم ريخت، انگار با افتاب آن يك ماه چند سال پير شدم.

اصلا نميرسيدم به ديروز فكر كنم، نميرسيدم دلتنگي كنم. همهمه ي توي سرم نميگذاشت حواسم به چيزي جز جمع كردن خودم در اين آشوب باشد. فكر ميكردم بايد بندهاي پشت سرم را ببرم؛ معتقد بودم اين بندها مانع حركت رو به جلو ميشوند. همينطور هم بود. من مانده بود و هزارتوي بندها كه مرا از اين دنيا جدا ميكرد. من مانده بودم توي پيله اي كه به دست خودم و به دست او بافته شده بود. من مانده بودم با اين خيال كه يك روز بهم ميرسيم و تا آن روز من توي اين پيله ميخوابم.

اما بيدار بودم، هرچند هشيار نبودم.

مايا طي سه روز تمام عجايب شهر را نشانم داد و بعد رفت به مكزيك. و من ماندم و ماجراجويي هاي تك نفره.

ماراتون نوامبر را تماشا ميكردم و از ديدن رقص فارغانه مردم لذت ميبردم و حسرت ميخوردم از اينكه هيچوقت اينگونه فارغ نبودم.

ديروز هم همين حال را داشتم. ديوانه وار باران ميباريد. خيس و خنك بوديم و آدم ها را نگاه ميكرديم كه زير باران با اسكيت ميرقصيدند. زني ميانسال با موهاي بلوندي كه دوگوشي بسته بود، مشتاقانه ميرقصيد. دامن كوتاه حرير روشنش و تاپ زيتوني رنگ، تركيب محشري كه حس ميكردم يك تيم كارگرداني بايد پشت آنها باشد تا اين رقص را هدايت كند. كسي با ديگري هماهنگ نبود، هر شخص تنها ريتم موسيقي الكترونيكي را دنبال ميكرد و لباس تنش كاملا سليقه اي بود. اما اين عدم هماهنگي، زيبا بود و موزون.

مايا روز اولي كه ساكن اتاق شدم، برايم شمعي خريد و گياهي در گلداني سفيد آورد. و فصل تازه اي آغاز شد.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

دوم

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۳۸
خطوط

اون يك سالي كه همش وسط صحنه بودم

برونگرا و پر سر و صدا

هميشه برام سؤال بود كه اون سال چي سرم اومده بود كه انقدر شخصيتم متفاوت شده بود. از خودم ميپرسيدم چرا انقدر اون سال شاد و خجسته بودم

الان فهميدم صرفا براي همرنگي با گروه يك نقاب سفت و سخت ساخته بودم از چيزي كه واقعا نيستم

واقعا نبودم

سال بعدش شدم خود هميشگيم



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

بخش دوم _ نيويورك

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۳۷
خطوط

ميگفتند درماتولوژيست اما فقط از پوست سر درمي آوردند. گفتند اگر ريزش مو داري، ما بلد نيستيم، آب هم خواستي، داخل يخچال هست، ميتواني برداري.

مطبي نديده بودم تا به آن روز كه با تمام پيكرش از جنس چوب باشد. وارد اتاق پزشك كه شدم، چشمم خورد به قاب عكس سياه سفيد مردي با كت و شلوار. زير قاب عكس يك كاغذ رنگي بود كه با چند خط ساده، شمايل بدن اسبي را كشيده بودند. درست فهميدي! تركيبي از سر آن مرد داخل قاب عكس با بدن اسب. قاب سياه سفيد ديگري هم با همين تركيب بر ديوار آويزان بود.

نشسته بودم روي صندلي و به بازتاب خودم در آينه نگاه ميكردم.

وقتي با اندي داخل تسلاي سياهش نشسته بودم فقط يك هفته از رسيدنم ميگذشت. داشتم از گرسنگي ميمردم و توان فهم و تحليل سيل كلماتي كه از دهانش بيرون ميپريد را نداشتم. يكسره سؤال ميپرسيد و من هنوز سؤال را درست نفهميده بودم اما جوابي تحويلش ميدادم و حجم بزرگي از ناتواني و ضعف را در برابرش به نمايش گذاشته بودم. حالا كه فكر ميكنم همه چيز زياده از حد جديد بودند و حجم داده ها بيشتر از اندازه ي مغز من.

بعد از جشن شكرگزاري از لانگ ايلند برگشتيم و آن روز باراني با اسد در مغازه اش قرار گذاشتيم. مداركم كافي نبودند و قبول نكرد. يك هفته بعدش قرار بود به اتاقي كه اجاره كرده بودم بروم و هنوز كار نداشتم. ترسناك بود.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

شكنجه زار

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۳۷
خطوط

هنوز وقتي در قعر ماجرايي، دركي از تأثير حوادث نخواهي داشت

تمام آنچه اكنون به فهم آن رسيده اي

تنها پس از واقعه است كه در تو اتفاق مي‌ افتد



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به وقتي اندوه به سر انگشت ماجرا ميرسد است. || طراح قالب avazak.ir