فالس سلوز
اون روز که لیبرا داشت پیانو میزد، من نشستم آرشیو سال های قبل رو خوندم. خیلی چیزها از خودم فهمیدم، خیلی چیزها از خودم یادم اومد.
این روزها هرچی بیشتر برای شناخت خودم تلاش میکنم بیشتر گیج میشم، بیشتر غرق میشم توی ابهام پیدا کردن من حقیقی.
به دورانم با خاکستری که فکر میکنم به این نتیجه میرسم که حقیقی ترین من، من کامل، من سیاه و سفید، همون دوران بود چون خاکستری بهم میدون داده بود تا خودم باشم. هر چند بعدها از دماغم درآورد.
تازه فهمیدم چقدر بعد از اون، از خود واقعی بودنم واهمه داشتم، چقدر شرم درونم بود که میترسیدم کنار ر، خودم باشم. تازه فهمیدم چرا همیشه از تصور آینده با ر، فرار میکردم. یه وری از وجودم میدونست که داره این وسط یه چیزی شدیدا سرکوب میشه و اگر ادامه پیدا کنه یه روزی فنرش در خواهد رفت و فاجعه خواهد شد.
تازه فهمیدم من کجای زندگیم چند درصد خودم بودم، چند درصد نقاب بودم و چقدر این عدم تعادل به روانم آسیب زده. ولی تمام این نتیجه گیری ها نسبیه. خیلی روایت ها توی سرم هست که من رو به شک می اندازه.
به هرحال
اگر فکر میکنی به خودت دسترسی داری، یا خودتو خیلی خوب میشناسی، سخت در توهمی! این هزارتوی روان، هیچ فرمول ثابتی نداره.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]