بخش سوم _ مایا
ده سال بود از آخرین باری که مایا را دیده بودم میگذشت. هیچ ارتباطی نداشتیم جز چند پاره ایمیل که همان سال اول رد و بدل شدند.
اینجا که رسیدم انتظار نداشتم انقدر فرشته وار دستم را بگیرد. بی اندازه خوب بود و پناه من شد و من هیچوقت فراموش نمیکنم.
صبح ها ساعت ۵ یا ۶ از خواب بیدار میشدم و شب ها ۱۰ از هوش میرفتم. اینجا نبودم. همه ی حواسم یک جای دیگری از دنیا لنگر انداخته بود. بی پرده ترین پنجره ی دنیا در برابرم بود و خورشید هر صبح تیرم میزد. حالا میفهمم چه ناگهان انقدر پوستم بهم ریخت، انگار با افتاب آن یک ماه چند سال پیر شدم.
اصلا نمیرسیدم به دیروز فکر کنم، نمیرسیدم دلتنگی کنم. همهمه ی توی سرم نمیگذاشت حواسم به چیزی جز جمع کردن خودم در این آشوب باشد. فکر میکردم باید بندهای پشت سرم را ببرم؛ معتقد بودم این بندها مانع حرکت رو به جلو میشوند. همینطور هم بود. من مانده بود و هزارتوی بندها که مرا از این دنیا جدا میکرد. من مانده بودم توی پیله ای که به دست خودم و به دست او بافته شده بود. من مانده بودم با این خیال که یک روز بهم میرسیم و تا آن روز من توی این پیله میخوابم.
اما بیدار بودم، هرچند هشیار نبودم.
مایا طی سه روز تمام عجایب شهر را نشانم داد و بعد رفت به مکزیک. و من ماندم و ماجراجویی های تک نفره.
ماراتون نوامبر را تماشا میکردم و از دیدن رقص فارغانه مردم لذت میبردم و حسرت میخوردم از اینکه هیچوقت اینگونه فارغ نبودم.
دیروز هم همین حال را داشتم. دیوانه وار باران میبارید. خیس و خنک بودیم و آدم ها را نگاه میکردیم که زیر باران با اسکیت میرقصیدند. زنی میانسال با موهای بلوندی که دوگوشی بسته بود، مشتاقانه میرقصید. دامن کوتاه حریر روشنش و تاپ زیتونی رنگ، ترکیب محشری که حس میکردم یک تیم کارگردانی باید پشت آنها باشد تا این رقص را هدایت کند. کسی با دیگری هماهنگ نبود، هر شخص تنها ریتم موسیقی الکترونیکی را دنبال میکرد و لباس تنش کاملا سلیقه ای بود. اما این عدم هماهنگی، زیبا بود و موزون.
مایا روز اولی که ساکن اتاق شدم، برایم شمعی خرید و گیاهی در گلدانی سفید آورد. و فصل تازه ای آغاز شد.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]