بخش دوم _ نیویورک
میگفتند درماتولوژیست اما فقط از پوست سر درمی آوردند. گفتند اگر ریزش مو داری، ما بلد نیستیم، آب هم خواستی، داخل یخچال هست، میتوانی برداری.
مطبی ندیده بودم تا به آن روز که با تمام پیکرش از جنس چوب باشد. وارد اتاق پزشک که شدم، چشمم خورد به قاب عکس سیاه سفید مردی با کت و شلوار. زیر قاب عکس یک کاغذ رنگی بود که با چند خط ساده، شمایل بدن اسبی را کشیده بودند. درست فهمیدی! ترکیبی از سر آن مرد داخل قاب عکس با بدن اسب. قاب سیاه سفید دیگری هم با همین ترکیب بر دیوار آویزان بود.
نشسته بودم روی صندلی و به بازتاب خودم در آینه نگاه میکردم.
وقتی با اندی داخل تسلای سیاهش نشسته بودم فقط یک هفته از رسیدنم میگذشت. داشتم از گرسنگی میمردم و توان فهم و تحلیل سیل کلماتی که از دهانش بیرون میپرید را نداشتم. یکسره سؤال میپرسید و من هنوز سؤال را درست نفهمیده بودم اما جوابی تحویلش میدادم و حجم بزرگی از ناتوانی و ضعف را در برابرش به نمایش گذاشته بودم. حالا که فکر میکنم همه چیز زیاده از حد جدید بودند و حجم داده ها بیشتر از اندازه ی مغز من.
بعد از جشن شکرگزاری از لانگ ایلند برگشتیم و آن روز بارانی با اسد در مغازه اش قرار گذاشتیم. مدارکم کافی نبودند و قبول نکرد. یک هفته بعدش قرار بود به اتاقی که اجاره کرده بودم بروم و هنوز کار نداشتم. ترسناک بود.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]