گذر
وقتی هیچکس نبود جیکوب اومد سمت میزم و بهم گفت: وقتی تموم شد داستانش رو برام تعریف میکنی؟ گفتم داستان نیست، روانشناسیه. گفت: راجع به چی؟ گفتم نقاب هایی که میزنیم. گفت: باید نقاب بزنیم، لازمه. گفتم نقاب عمومی آره ولی در مورد نقاب های شخصی حرف میزنه. گفت: تو نقاب شخصی داری؟ گفتم همه داریم، بحثی توش نیست.
یه لبخند عجیبی میزد. ازش علتشو پرسیدم. گفت: خوشم اومد از موضوع. میدونی که هیچوقت نمیتونیم خودمون بشناسیم. گفتم آره ولی خوندنش بهم کمک میکنه بهرحال.
Even if we have sight,there is still one person in the world we cannot see: Ourselves
داشت صحبت رو ادامه میداد که الیونا از بالکن برگشت و جیکوب هم بحث و قطع کرد و ادامه نداد.
برام جالبه وقتی کسی هست خیلی خشک و جدیه و جز در مورد کار چیزی نمیگه. وقتی کسی نیست نگاه مهربونی داره و صحبت های جالب تری میکنیم.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]