Discovery
نیلو فقط ۱۵ روز با من بود. دردناک بود برایم. نرمال رفتار نمیکرد و بنظرم یک نمونه ی اعلای مانیای دوقطبی شده بود و هیچ چیز و هیچکس برایش اهمیت نداشت. دیشب توی کشتی یادش افتادم. اینکه چقدر بدون نقاب، غیرقابل تحمل شده بود. چقدر بقا در کنار خود واقعی اش غیر ممکن به نظر می آمد. خودش هم از خودش کلافه بود، هیچ جوره با دنیا تطبیق نداشت و بدل به وصله ی ناجور شده بود. به نیلو فکر میکردم و نقاب پاره ی روی صورتش که حقیقاش را بروز میداد. بعد یاد میرا افتادم. به لیبرا گفتم قهرمان میرا مینوشت، و نوشتن جرم بود چون فعالیت شخصی به حساب می آمد و در دنیای میرا، نه باید فرد باشی و نه حتی زوج. تنها جمع قابل قبول است و اگر قانون را دور بزنی، تو را مجازات میکنند و نقاب یک لبخند خشکیده را بر صورتت میدوزند.
صدای باد و موج و آدم ها در هم آمیخته بود و من فریاد میزدم تا لیبرا صدایم را بشنود. گفت مجبور نیستم داد بزنم، میتواند حرفهایم را بشنود.
گفتم فهمیدم چه مرگم شده. تمام این روزهای تاریک و سرد و مرگبار، من از اینکه هیچ نقابی پیدا نمیکردم تا به صورتم بزنم رنج میبردم. از اینکه گم شده بودم و فکر میکردم اگر نقاب هایم نباشند، من نیستم. تمام نقاب ها از بغلم افتاده بودند و من خودم را نمیشناختم. فکر میکردم دیوانه ای چیزی هستم. وحشت داشتم از اینکه عقلم را از دست داده باشم. بی نقابی، ترسناک بود و من توان دیدن تاریک و روشن درونم را نداشتم.
نشسته بودیم روی صندلی ایستگاه قطار خیابان تانلی و میگفتم: ولی این نقاب جوری در گوشت و خونم فرو رفته که اگر آن بردارم، اگر از خودم جدا کنم، چیزی از من باقی نمیماند.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]