بازگشت
برگشتم به شكوفه ها و قطار و سرزمين خيالي م
پني هم با منه
حالمم بهتره
انگار همه چي سر جاشه
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
برگشتم به شكوفه ها و قطار و سرزمين خيالي م
پني هم با منه
حالمم بهتره
انگار همه چي سر جاشه
اومدم بنويسم خيلي خسته م
آخرين نوشته ي ثبت نشده م، لرزش صورت و لبهاي ليبرا بود، روي كاناپه نارنجي، روبروي عكاس.
همه چيز فانتزي بود تا اينكه دوباره قفل سرويس بهداشتي تصميم گرفت كار نكنه
و يك غريبه هم تصميم گرفت درشو رو باز كنه
و من با وجود خشم، به اين فكر ميكردم كه چقدر تجربه ي زيسته ي ليبرا، خيلي موارد رو بهش اضافه نكرده، مثل مسئول و مراقب من بودن
يا احساس مسئوليت كردن در برابر من
ولي من اومده بودم بنويسم خسته م، نه بخاطر لرزش ليبرا يا قفل توالت
بخاطر كارم، فرماي ماليات، سفر نزديكم، پروژه م و ضعيف بودنم تو فيگما خسته م
بخاطر دلم هم خسته م
اون شيلايي ام كه فروردين ۹۸ شده بودم
خيلي لاينحل شدم
خيلي
پ.ن - زخم من پيش از من وجود داشته/ من به دنيا آمدم تا كالبدي براي آن زخم باشم
-راديو راه/ اپيزود رخداد
توي اينسايد مينوشتم٬ چون بلاگفا تو گوشيم باز نميشه ديگه.
خواب ديدم تو اتاقمم با ر. بعد مدت ها خوابش رو ديدم. قايمش كرده بودم انگار. ميدونم بعد يه مدت حس و حال خوابم از ياد ميره و حتي تصاويرش.
اين حجم از فراموشكاري باورنكردنيه.
به صداي جردن پيترسون عادت كردم و ديگه آهنگ گوش نميدم تو مسير. برام بي خطر تره. آهنگ ها من رو ميكشن.
دوره دوم ديزاين شروع شده و كيوكر هم هنوز كار تمام وقتم. يادمه نوشته بودم دوست دارم يه قطعه از پازلش بشم. راستش بيشتر از يه قطعه از پازلش شدم. بخش خيلي مهمي ازش شدم كه نميشه حتي غيبت كنم. خوبه... ياد گرفتم و ميگيرم.
در حال حاضر حس هام خوابن و من تمايلي به بيدار كردنشون ندارم. بيدار شدنشون ساده ست و من خيلي مراقبم. گاهي هم دست از مراقبت برميدارم و غرق ميشم تو حس هام. بستگي به اين داره كه توي كدوم روز از ماه باشم. بستگي به هورمون هام داره و ميزان درگيري م.
ليبرا پيانو ميزنه و من احساس امنيت ميكنم. هنوز در حال دويدنيم و آمار خاطراتي كه با هم ميسازيم از دستمون در رفته. يادم باشه عكساي كاتج ميل رو به برد سفرها اضافه كنم.
فعلا
بارونه، همه چه خيس و در حد مرگ زيبا شده، پاييز و برگريزوني كه به ريل قطار ميرسه، هر روز منو مبهوت ميكنه. امروز انگار بيشتر از هميشه پاييز بود. اول اذره. بيست روز از سالگرد اولين روزي كه اومدم اين شهر گذشته.
ليبرا برام از اتاقي حرف زد با چراغي هميشه روشن. گفت اگر نياز به تاريكي داشته باشم و بخوام چراغو خاموش كنم، قطعا دنبال كليد ميكردم، اما من نميدونم كليد چراغ كجاست، نميتونم پيداش كنم.
گفت روزي كه اون كليد برق رو پيدا كني، توان خاموش كردن ذهنتم خواهي داشت. در راستاي ديشب كه افكارم اجازه خواب بهم نميدادن، و در راستاي كل زندگيم كه همينجوري بودم.
من غم كودكي م را با خودم تا همه جا بردم
حتي تو شاد ترين لحظه ها، سفره اي زير بغلم بود كه به وقتش پهن ميكردم و با حوصله باز ميكردم و موزيك متن تمام زندگيم، غمگين ترين اهنگي بود كه ممكن بود شنيده باشي
حالا كه به دورتر نگاه ميكنم، اشكهاي بي هوا و بي دليلم گواه اين باور ميشود
آدم سمي دارم تو محيط كارم
آدمهايي كه هيچ حركتي به مغزشون نميدن و پر از انتظارن
و وقتي ميگم براي ياد گرفتن بعد از گرفتن اطلاعات اوليه بايد كمي با داده ها دسته و پنجه نرم كني تا مطلب به جونت بنشينه، كر ميشن
اين اذيتم ميكنه و وقتمو ميسوزونه
بايد ناديده بگيرم
بايد ناديده بگيرم
ميخواهم حالم را بنويسم، چند وقتي است كه ميخواهم، اما حوصله ام نميشود، دارم توي خواب راه ميروم، ماجراها در هم گره ميخورند، روزمرگي دچار حادثه ميشود، زمان يك نفس ميدود، من جا مانده ام، به پشت سرم نگاه ميكنم، ميدوم، به جلو نگاه ميكنم، ميدوم، ليبرا دستم را ميگيرد، ميدويم، زانوهايم شل ميشوند، اشكهايم بيرون ميريزند، همه چيز تار ميشود، رنگ ميبازد، زيبا ميشود، دوربينم را در مي آورم، از آدمها عكس ميگيرم، كه ميدوند، با سگهايشان، با كالسكه و كودكشان، با زندگي و كارشان، با قلبشان. جايي نميماند براي تأمل، براي نشستن و نوشتن، براي هضم كردن.