چراغ
۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۴۷
نظرات (0)
بارونه، همه چه خیس و در حد مرگ زیبا شده، پاییز و برگریزونی که به ریل قطار میرسه، هر روز منو مبهوت میکنه. امروز انگار بیشتر از همیشه پاییز بود. اول اذره. بیست روز از سالگرد اولین روزی که اومدم این شهر گذشته.
لیبرا برام از اتاقی حرف زد با چراغی همیشه روشن. گفت اگر نیاز به تاریکی داشته باشم و بخوام چراغو خاموش کنم، قطعا دنبال کلید میکردم، اما من نمیدونم کلید چراغ کجاست، نمیتونم پیداش کنم.
گفت روزی که اون کلید برق رو پیدا کنی، توان خاموش کردن ذهنتم خواهی داشت. در راستای دیشب که افکارم اجازه خواب بهم نمیدادن، و در راستای کل زندگیم که همینجوری بودم.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]