فوقع ما وقع
چشمت روشن' لوامه برایم از خیانت میخواند...
فکر کنم 19 ساعت در شبانه روز
به تو فکر میکنم ...
روی میز نشسته بود ...بازم خون قید پاهاشو زده بود و بی حسیِ مفرط لای صندلی های زمخت و سختِ کتابخونه... و طرح میزد رو سلولای خاکستریِ مغزش ... شاید طرحِ آرامش بود... شایدم طرح ناب خواب لحظه ها.. شاید اون بیشتر از هرکس دیگه اینو بدونه که... نمیشه' هیچوقت نمیشه.... با خیالش خیانت میکرد و تصمیم میگرفت تو رو برداره ببره ته دنیا... اونجا که کسی فکرش پرواز نمیکنه... اونجا که پری نیست تا هوس پرواز رو تو سر بندازه... نه..تو برداریش ببریش ته افق..زیر آتیش خورشید جفتتونو خاکستر کنید... ببینید ! اینجا که جای ماندن نیست... باد شوید در روید... از اینهمه تلاطم های ذهنی...آشوب های قلبی... بدبختی های نا تمام... من ماندم و خیالِ نصفه نیمه ات که با جمله های کتاب هی پاره میشود... ما بین بوسه ای ورق زدم دهانمان پرِ خون شد... به اون نگاه میکنم... یه بافتِ سورمه ای تنشه... چه بی دغدغه... برو... بیست صفحه مونده.. دیر شد
به روایتِ حوا/ خیال های لای کتاب
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]