پنج دقیقه پنجم
خیلی راحت احساس خفگی میکنم یا حقیقتا در عمق ده متری آب فرو رفته ام؟
نمیدانم.
فکر میکنم حق ندارم ناراحت باشم و احساس خستگی کنم و این حس بال و پر شکستگی، خستگی، و اندوه نباید باشد، اگر هست، غلط است، گناه است، بی اساس است، دروغ است، ناشی از ضعف و بی عرضه گی من است.
نیاز دارم برگردم به گهواره. اگر که گهواره ای داشته باشم.
لیبرا میگفت خیلی پارس میکنم، یکبار که داشت با صداقت در موردم گله میکرد این را گفت. هرچند با جایگزین های دیگری هم این را گفت. حالا دیگر باورم شده که من مدام گله و شکایت و پارس میکنم. و قدر نمیدانم.
باورم شده همه چیز خوب است و من احمق نمیفهمم و به خودم اجازه لذت بردن نمیدهم.
نمیشود با تراپیست حرف زد وقتی ترس از قضاوت داری، وقتی حس میکنی حرفت را خوب گوش نمیدهد و ترجیح میدهت دغدغه های جدی تری را بشنود و بررسی کند. من به دغدغه های خودم اعتبار نمیبخشم و میپندارم بی خود و ناچیزند.
به همین خاطر همه شان را درونم جمع میکنم.
میدانی، باز یاد نیلوفر افتادم. من خیلی نیلوفر را درونم قضاوت کردم. خیلی. فکر میکردم دغدغه هایش الکی اند . شاید هم دغدغه هایش الکی بودند و دغدغه های من هم الکی و ابکی اند. شاید در همان گودالی که او فرو رفته بود، فرو رفتم.
چرا حالا خوب نیستم؟
صبح پنی مریض بود، از دیروز تقریبا کل روز مریض است و شنبه نوبت دکتر دارد. من صبح ها همیشه دیر میکنم و دوست دارم به کارهای ضروریم توجه کنم و خود را درگیر لیبرا نکنم. اما لیبرا شکایت کرد ازینکه نبوسیده مش. امکان ندارد حتی یکبار شرایط را درک کند و به تناسب با شرایط، برخورد کند. نه محال است. من بیرون امدم و در اتوبوس ۱۵۸ ایستادم. اتوبوس در بندر لینکون از حرکت ایستاد و ما مجبور شدیم ادامه راه را با کشتی برویم. خوب بودم. کنار لبه کشتی ایستادم و اب را تماشا کردم. بعد پانزده دقیقه پیاده تا مترو امدم. گرمم شده بود و شاید این گرما کلافه م کرد. از قبل گفتم به الیونا که خیلی دیر میکنم. حالا هم چیزی نشده، ۹/۱۵ هست و من در قطار مشقم را مینویسم.
حالا خوبم.
حداقل احساس خفگی نمیکنم.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]