احساسی که رگ به رگ شد
۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۲:۱۰
نظرات (0)
حالَ ت را می گیرد و به جیب میزند... دستش را دراز میکند میگوید: بلند شو!...
احساس تهوع پیدا میکنی سریع از جایت میپری میروی توالت تمامِ احساساتت را یکجا بالا می آوری...
می آیی در روشویی ذهنت را میشوری و خارج میشوی. به او نگاه میکنی...تیز!
راهَ ت را کج میکنی میروی میخزی در یک صندوقِ سیاهِ کوچک...
گریه نمیکنی فقط همینطور خیره به جهانِ سیاهِ رو به روی ت نگاه میکنی ...
کمی که میگذرد متوجه میشوی نه ذهنت را خوب شسته ای و نه تمامِ احساساتت را بالا آورده ای ...
دلت تنگ میشود از جایت میایی بیرون...
اینبار... میخزی در آغوشش!
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]