وبلاگ رایگان دانلود فیلم و سریال رایگان ساخت وبلاگ رایگان
حذف در پنل کاربری [X]
فروشنده وقتی اندوه به سر انگشت ماجرا میرسد

ابزار وبمستر

فروشنده

۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۶:۵۷
خطوط

میخواستم از قوطی آدامس دنکسیری بنویسم که داخلش آدامس نبود. برایش قصه ببافم ترکیبی از خیال و واقعیت اما چرا جای خالی ندارم؟ چون یاد گرفته ام با نشستن روی صندلی و به نقطه ای مبهم خیره شدن، در حالی که مشتری می آید سوالی میپرسد و چیزی میخرد یا نمیخرد و میرود، خیال ببافم و وقت بکشم.

من روزی دست کم با شصت آدم تازه مواجه میشوم و وقتی فروشنده باشید همیشه خوش اخلاق نیستید، واقعا چرا؟ از اولش همینطور بودیم؟ نه اصلا. همیشه تجربه، از آدم چیز دیگری میسازد. کسی که می آید چیزی بخرد و با قیمت زیاد آن مواجه میشود دوست دارد دق و دلی و گلایه هایش را سر تو خالی کند چون دیوار کوتاه تر در آن لحظه نمیتواند پیدا کند، بله میتواند به صاحاب مملکت هم فحش بدهد، ولی وقتی اینکار را جلوی تو میکند، کیف بیشتری برایش دارد و تو فقط یکبار و یک روز این را نمیشنوی. هر روز میشنوی و روزی چندبار. همه چیز گران شده. همه این را میدانیم. من حالا دیگر دلم نمیاید پیش فروشنده از این قضیه گله ای کنم چون میدانم گوش او پر است همانطور که گوش من پر است و ترجیح میدهم نقش مشتری خوب را بازی کنم. من پیش شخص دیگری کار میکنم و خودم صاحب کسب و کار نیستم و راستش عرضه و علاقه اش را هم ندارم. به نظرم عرضه اش را دارم، علاقه اما اصلا. حالا به قول معروف من مأمورم و معذور و کاری را میکنم که وظیفه ام است. شاید گاهی از مرز خارج شوم و دلی رفتار کنم اما فقط گاهی. نه همیشه. نه برای همه. بعضی ها فکر میکنند من خوش اخلاقم و همه چیز را توضیح میدهم. واقعا همینطور است. من اطلاعات مربوطه را بی دریغ در اختیار مشتری میگذارم و بدون آنکه به فکر فروش باشم او را راهنمایی میکنم. این عادتم را دوست دارم. همین هست که دلم را گرم میکند به خودم. اما بعضی دیگر قطعا شاید بگویند چه دختر خشک و بداخلاقیست و اصلا تخفیف نمیدهد. بله همینطور است. من نسبت به گدایی و اصرار برای تخفیف آلرژی گرفته ام. و از کسی که تخفیف میخواهد واقعا بدم می آید چون مرا در شرایط سختی قرار میدهد. شاید بتوانم مبلغ خیلی ناچیزی تخفیف بدهم اما مشکل این جاست که هیچکس را راضی نمیکند و باز طلبکار هستند و حس گندی به آدم منتقل میکنند. چرا انقدر ناله میکنم؟ من هیچوقت اینها را جایی ننوشته ام و راستش بهش فکر هم نمیکنم اما اینها چیزهایی ست که هر روز باهاش سر و کار دارم. پوچ و تکراری ست. هیچ چیزی از داخلش در نمی آید. قسمت قشنگی ندارد. اولش از دیدن آدمها خوشم می آمد. از آن معاشرت خیلی کوتاه در قالب فروشنده و مشتری. از "قابل شما را ندارد" و "متشکرم" ها. از پرسیدن سوال "رمزتون؟". چیزهای تازه جالبند. حالا میدانم که فقط بخاطر کسب درآمد آنجا هستم و چقدر دلم لک زده برای خانه ماندن. من آدم صبح کار کردن و عصر را برای خود بودن هستم. نه آدم دو شیفت کار کردن. ولی بصورت کلی همه چیز خوب است. همه چیز آرام است. و قوطی آدامس دنکسیر که داخلش آدامس نیست گوشه ای محفوظ است و به سمتش نمیروم. چرا؟ چون فعلا میخواهم زنده بمانم. کمی بیشتر زنده بمانم.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به وقتی اندوه به سر انگشت ماجرا میرسد است. || طراح قالب avazak.ir