اینم از این
من یه سر رسید دارم که از هشت سال پیش توش مینوشتم. یه فایل ورد هم دارم از همون سالها توش مینوشتم. وبلاگم دارم. ولی دیگه خیلی به ندرت جایی چیزی ثبت میکنم. واقعا نمیدونم چطور شد اینطور شد... شاید قبلا تنها لذت و تسکینی که برای خودم پیدا میکردم همین شاعرانگی و نوشتن بود و باقی موارد برام پوچ و بی ارزش بود اما خیلی وقته دیگه برای خودم کلکسیونی از کارهایی که حالمو بهتر میکنه و اجازه میده از لحظه هام لذت ببرم، ساختم و کم پیش میاد که بخوام بنویسم... این روزام شکل هم هستن و کف حالم غمگینه از یکجا بودن و رکود ولی روزام پر میشه با کار و یوگا و فیلم و کتاب و نقاشی، دیگه جایی نمیمونه برای فکر کردن و نوشتن... اما چقدر این نوشتنه مهمه... چقدر ارزش میده به وجود آدم... این همه نگرش و عقیده بهم اضافه و ازم کم شده و من هیچی هیچجا ننوشتم و اصلا نمیدونم درونم چی به چیه... همه چی قر و قاطی شده... حسام به هم پیچ خوردن... تصمیماتم سر و ته شون گم شده... میمیرم اگه یه ربع بشینم بنویسم افکارمو؟ من خیلی خودسانسوری میکنم.. این خوب نیست.
توی سریال Leftovers کرکتر لوری (همسر کوین گاروی) به شوهرش که توهم میزده شخصی که قبلا مرده بوده رو همه جا با خودش میبینه و به وجودش باور داره، تعریفی از مفهوم باور ارائه میده:
?What is belief
When the mind is in emotional distress, it will grasp at any construct that makes it feel better
"میدونی باور یعنی چی؟
یعنی وقتی که ذهن تحت فشار و رنج عاطفی هست، به هر چیزی که فکر کنه کمی حس بهتری بهش میده چنگ میزنه و باورش میکنه."
یه مثال بزنم؟
مثل خودمون که سخته برامون باور کنیم بعد از مرگ خبری نیست و مرگ آخر قصه ست و ما جاودانه نیستیم، به همین خاطر چنگ میزنیم به قصه هایی که برامون ساختن و از صمیم قلب باورشون میکنیم. باور میکنیم که دنیای پس از مرگ هست و انواع و اقسام قصه های دیگه که از روح جاویدان حرف میزنه.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]