درمان
احتمالا از آبان شروع شد. یعنی هشت ماه گذشته. هیچوقت نقابم رو برنداشتم. هر جلسه ماسکم قطور تر میشد و جوری چسبیده بود بهم که نه حوصله شو داشتم و نه میخواستم که برش دارم. میدونستم ترس شدید از قضاوت دارم و الان دیگه مطمئن شدم. میدونستم وصله ناجورم و دغدغه هام چیزای دیگه ست. چیزایی که میدونستم دلم نمیخواد ازشون برای اون جمع بگم. من احساس امنیت نمیکردم، اونجا فضای امن من نبود، تقصیر اونا نبود، انگار که من نخواستم اینطور بشه. من درای ذهن و قلبم رو برای کسای دیگه باز میکردم و ظرفیتم پر بود و نمیتونستم ادمای دیگه رو از درای بسته م عبور بدم. هر جلسه بعد از پایانش قلبم سنگین میشد و گلوم پر بغض. گاهی گریه میکردم و گاهی نمیکردم. میگفتن وقتی حرف میزنن رهاتر میشن. و من حرف نمیزدم و سنگین تر میشدم. هر بار یه وزنه پنج کیلویی به قلبم اضافه میشد. امروز میخواستم بگم که من باید برم. دیگه شرایط ادامه دادن ندارم. ولی نگفتم. همونجور توی سکوتم بیشتر فرو رفتم. گفتم کاش یکی صدام کنه من اینو بگم. اینم بگم که منم دردای شما رو چشیدم ولی هیچوقت حس نکردم باید ازشون حرف بزنم، لااقل نه اینجا. بیشتر از همیشه حس کردم جام اونجا نیست. میخواستم بگم توی برهه ای هستم که دارم تمرین عملی باورهامو پیش میبرم و فشار ذهنی روم زیاده و نمیتونم روی این جمع هم تمرکز کنم و نیاز به استراحت دارم. نمیخوام چیز تازه ای بشنوم و باید به خودم برسم. ولی هیچی نگفتم. با خودم گفتم همینطوری بی خبر برو چون کسی تعجبم نمیکنه. انقدر از همه دور شدم و توی مه محو شدم که فراموشم شدم. میدونی از فراموش شدن بدم نمیاد. حتی خوشمم میاد. شاید چون خطر قضاوت رو پایین میاره. چقدر احمقانه و عبثن خصوصیت هایی که مثل ژن هام بهم چسبیدن.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]