نسیان
۹ آبان ۱۴۰۳
۰۶:۴۷:۰۹
نظرات (0)
احتمالا من یک فیلسوف بودم، یا دست کم یک بیگانه ی ابدی، و زندگی هم قرار نبود برایم راحت تر شود. خودم را از جریان جدا کرده بودم، از کشتیِ مادر کنده بودم، حالا داشتم با عجله می رفتم سمت فضای لایتناهی ترسناک بالای سرم.
- جزء از کل/ استیو تولتز
به این فکر میکنم که قراره یه روزی باز همه ی اینها رو یادم بره... چه عجیب و راحت همه چیز فراموشم میشه... حتی خودم.
میون قفسه های کتابخونه میگشتم، از زمان های محبوبم، به یه کتابی برخوردم، نخوندمش، ولی عنوانش رو یادم نمیره، این بود:
«چیزی نمانده است فراموش خود شوم»
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]