شکلات سمی
از آن لحظات گروتسک رد شدم، لحظات خیلی گروتسک تری آمدند. من در قامت بی خیالی شبیه به مرد خاکستری لبخند می زدم و انگار قلبی درونم نبود که بشکند و یا به قدری بزرگ بود که فضای کافی برای تمام این اتفاقات و احساسات را داشت. آن شب پر از خیالات دَورانی بودم. خواب به چشمم نمی آمد. حس می کردم دارد چیزی از من کم میشود. از اتاق بیرون آمدم. او در عمق خواب بود. هیچ از حضور من نفهمید. همه، همه چیز را از خاطر برده بودند جز من. کسی نفهمید چقدر هوشیارم. هوا روشن شده بود. بی سر و صدا پشت میز نشستم و مخلوط آب و مربا را قورت دادم. به اتاق برگشتم و پاهایم را عمودی به دیوار تکیه دادم تا خون به مغزم برسد. حالم اینهمه بد بود و ناگزیر گیر کرده بودم وسط آن لحظه.
Something smashed and broken inside me is wounding all of the vital parts of my soul
It's a heavy and strange memory of not being loved and cared
یادم نیست چطور خوابم برد اما بالاخره بیدار شدم. هنوز خواب بودند. شیر آب را باز کردم و صورتم را شستم. به خودم نگاه کردم. دیگر خودم را دوست نداشتم. باز کسی بیدار نشد. به اتاق برگشتم. ده و چهل و هشت دقیقه صبح بود و آن جمله را در نوت گوشی نوشتم. صدای سرفه هایش را شنیدم. بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا ظرف ها را بشورم. تا حواسم را پرت کنم. تا حواسش را جلب کنم. از تک تک این لحظه ها متنفرم. بیشتر از همه از سکوت و لبخندم بیزارم. از این مسئله عجیب و حل نشده که برای خودم ساخته ام. انگار از آن فصل داستان بیرون می آیم و نقشم را پاک میکنم. ( گریه نکن، شاکی نشو، چیزی نگو، این دیالوگها مال تو نیست، این کلیشه ها مال تو نیست، لبخند بزن، نگاه کن، مثل راوی، که هیچ نقشی ندارد، جز روایت آنچه می گذرد) گفته بودند تماشاچی نباش و بیا وسط. و من تماشاچی غمگینی بودم که میخواست نوازشش کنی. ظرف ها را شستم. سر برگرداندم دیدم بیداری و نشسته ای. چای دم کردم. آمدم کنارت نشستم. بلک هارت پراسشن پلی کردم و به فکر فرو رفتم. روی مبل کنارت دراز کشیدم. دیگر هیچ چیز یادم نبود جز زیبایی همان لحظه. به سرم زده بود. کور و کر بودم یا تماما آگاه؟ با لبه ی مبل مماس شده بودم. مراقب بودی نیفتم. گفتم نیاز دارم سرم بزنن بهم... Ride On پلی بود...
وقتی بیدار شد و تخت را جمع می کرد بهم گفت که کار را برایم راحت کرده حالا دوری او را راحت تاب میاورم. من درد دوری نداشتم هیچوقت. من دردی نداشتم. کمی بی قانونی این احساس آزارم میداد اما فقط کمی. برایش از گذشته ام گفتم. از خاکستری که پشتم به جا مانده. دلش شکست.
با لبخند پشت ترک نشستم و رفتیم. خورشید از بالا میتابید و تمام تنم را میسوزاند. باد داغی ما را در کام خودش می چرخاند.
من رفتم.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]