گلوب تروتر
از جید چیزی نگفته ام. او همه چیز را میداند. رازی از او پنهان نیست. من او را هرگز ندیده ام و نخواهم دید. قرار است دو گوش شنوا و دو دهان سخنگو باشیم فقط. به او گفتم انگار تو همزاد منی. نسخه ی مرد من. حرف ها و رفتارهایش انگار بازتابی از خودم را منعکس میکند و من به وجد می آیم از امکان دیدن و شناختن خودم از یک زاویه دیگر. جید از حال دل من خبر داشت. به خودم می گفتم چرا همه چیز را همه جا شرح می دهی وقتی قبلا اینطور نبودی و نمی خواستی از احساساتت چیزی بروز دهی حتی در دفترت؟ تصمیم گرفته بودم شرح ماجرا نکنم تا هیچوقت هیچ چیز جدی نشود! میبینی که هیچ کجا از خاکستری ننوشتم جز برای خودش و به خودش. میبینی که حالا هم پشیمان نیستم. چرا فکر میکنم اینکار درست و آن یکی غلط است؟ چرا انقدر میترسم؟ از این میترسم که این ها یک روزی روی سرم خراب شوند، شکل بغض و دلتنگی و حجم سنگین ناگفته ها. هربار همه چیز فرق میکند حتی خودم. من اینبار با تمام وجودم میبوسم. با تمام وجودم. اینبار همه چیز یک رنگ دیگر دارد. اینبار جای خالی هیچ حسی احساس نمیشود. اینبار همه چیز به اندازه است. اینبار من یک آدم دیگرم که بلد است لذت ببرد. بعد من دلم نمی آید کلمه ها را رها کنم و هیچ نگویم. دلم نمی آید بگذارم این احوال در همان لحظه رها شوند...
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]