به نقل از قلبی که ربوده شد
۹ آبان ۱۴۰۳
۰۹:۰۲:۵۳
نظرات (0)
از واژه هایت سرازیرم... سُر میخورم از کلماتت و فرو میروم در خاصیتِ خاصِ احساست...
خاصیتِ بُرندگی... که مرا از غیر ِ تو بریده ...
من از خودم نیستم... از خودم نیستم ... گم شده ام حوالیِ بودنت و از یاد برده ام تمامِ روزگارانِ بودنم را!
زمانه راز هایی را در خودش جا داده که چه بسا از خیلی از این اتفاقات که کم و بیش ته ش به ما پیوند میخورد، بی خبریم اما... اشک هایتان را در همان مجرای گوشه ی دو چشم متوقف کنید چرا که...هم ممکن است کسی ببیند شما را و با هزار سؤال در چشم و دهان به طرفتان خیز بر دارد هم اینکه به این فکر کنید که حال! در اختیار شماست... قلبتان را به حال! بسپارید و بگذاید در سرزمین احساسش جوانه بزند... و شما جزئی از او شوید... آه ...
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]