پنج دقیقه سوم
پایان رابطه ی نقاش محبوبم را خواندم و مرا به فکر فرو برد. فکر کردم شاید حق دارم که در این تردید ماه ها گیر کنم، که ندانم چه کنم. که خوبیها را بسنجم یا خرده شیشه هایی که هر روز توی پاهایم میروند و ذره ذره خون ازم میرود. با فریبا هم حرف زدم، از دستش عصبانی بودم و هیچگونه همدردی نداشتم. غمگین بابت دردی بودم که دخترش میکشد و یکذره هم عذاب خودش برایم مهم نبود. من مادر نبودم، من فرزندی بودم که تسلیم خواسته ها بود از جایی به بعد عصیان کرد و حالا فقط حال دخترش جلوی چشمم بود و قاطعانه حرفم را توی رویش زدم. ولی اصلا حس نکردم که میشنود. من هرگز نتوانستم او را درک کنم یا حس نزدیکی بهش پیدا کنم. هیچوقت نفهمیدم چه حسی به من دارد و چه فکری راجع بهم میکند ولی بعید میدانم حرفهایم را جدی بگیرد.از چنار فورت لی به خانه برگشتیم و ولوم موسیقی دارد گوشم را کر میکند. خرده شیشه ی دیگری توی پاهایم فرو رفت. دفترم را ببندم تا فردا با کلمات بهتری برگردم.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]