3%
حالا که مجبورم روزی پنج دقیقه بنویسم:
اجبار به نوشتن خوب است، برای من اجبار همیشه محرک است و گاهی به اجبار زندگی میکنم. مثلا مجبورم باشم که غم در دل دیگری نرود، که کسی مادرانه مراقب پنی باشد، که عصیانم، راه را برای دیگری باز کند، که انگیزه باشم برای خواهرم، که ...
قطار دو، از دل فقیرنشین برانکس میراند تا ته بروکلین. دو هفته میشود که هر روز سوارش میشم و روزم را با مریض ها و دکتر و بلرتا میگذرانم. و شب خسته و سردردم. با لیبرا سه درصد را تماشا میکنم و پنی را نوازش.
به خودت و روتین تحمیلی ات نگاه میکنی و میبینی هیچ اتفاق تازه ای نمی افتد و در تکرار مکررات غلت میزنی. دیگر جنون توی مترو و هیجان خیابانها و قصه های مریض ها و چهره ی عبوس دکتر و رفتار مار مآبانه مدیرم، هیچ چیز تازه ای ندارد و برایم دلزدگی به جا گذاشته است.
میخواستم برای روزهای معدود بی پایان وقت بگذارم، از علم داده ها سر درآورم و حسرت یوگا و نقاشی را از دلم بیرون بکشم. مانده ام فصل برانکس به سر آید. پاییز شود. ۲۹ ساله شوم و سر از رازهای تازه تری در آورم.
روزهای اخر است...
اینساید را باز کردم و نوشتم شاید فقط فریدا بتواند مرا بفهمد، بازتماشای فریدا، من را به قعر تجربه ام برد و در سیاهی چاهی که به اختیار برای خود کنده بودم، فرو انداخت. هر لحظه ی زیستنش در قاب دوربین، خودم را برایم زنده میکرد و راهی نداشتم جز اشک ریختن. از خودت میپرسی اینهمه احساس را کجایت قایم کرده بودی که خودت هم نمیدانستی هست و به هوای نبودنش تصمیم های عاقلانه میگرفتی که حالا چقدر به نظر احمقانه می آیند.
قطار دو همیشه گریه های مرا با خود اینور و اونور میبرد و حالا که از پنج دقیقه بیشتر گذشته و چشمهای من هم به میزان کافی خیس شده، بهتر است دست بکشم و مثل مسافری عادی در صندلی ام بمانم تا رسیدن به مقصد، لیبرا و پنی و روتینم.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]